رفتم و زحــمت بیگانگی از کوی تو بردم
رفتم و زحــمت بیگانگی از کوی تو بردم
آشنـــای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامـان مـــرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
عـمـر ، پا بـر دل مـن می نـهـد
و می گـذرد
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نـه عجب گر نکنم بر گـل و گـلزار نظـر
در بهاری که دلم نشکـفد از خنده
ی یار
@D_F ✍
آشنـــای تو دلم بود و به دست تو سپردم
اشک دامـان مـــرا گیرد و در پای من افتد
که دل خون شده را هم ز چه همراه نبردم
عـمـر ، پا بـر دل مـن می نـهـد
و می گـذرد
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نـه عجب گر نکنم بر گـل و گـلزار نظـر
در بهاری که دلم نشکـفد از خنده
ی یار
@D_F ✍
۱.۱k
۱۷ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.