رمان mbti
پارت ۴
ای اِن اِف پی با هیجان گفت : اینم از پنجمین میلک شیکی که خوردم ..." 😃
آی اِن اِف پی با تعجب گفت : چطوری این همه خوردی ؟ ... خیلی یخ بود ! مغزم ترکید با همین یه دونه میلک شیک ..."🥶😕
ای اِن اِف پی به ته لیوان رسیده بود و همه ی میلک شیکو سه سوت خورد...😜
آی اِن اِف پی گفت : یادت نرفت که سلاممو به پنگوئنا توی سرزمین میلک شیک برسونی ؟ ... "😄
و به عکس روی لیوان که پنگوئن بود اشاره کرد ..🐧
ای اِن اِف پی خندید و گفت: نه ، یادم نرفت ، سلامتو رسوندم ..." و لبخند زد . 😌😆
بعد خوردن میلک شیک ، آی اِن اِف پی و ای اِن اِف پی از ای اِس اِف جِی تشکر کردند و کمی با او صحبت کردند ، اما در حین صحبت کردن ، ای اِس تی جِی ( رئیس کافه 😡) با صدای بلند ای اِس اِف جِی رو صدا زد .
ای اِس اِف جِی گفت : اوه بچه ها ، من باید برم ، رئیسم خیلی سختگیره و من باید به حرفاش گوش کنم ، بعدا میبینمتون ..." و لبخند زد و رفت ☺️
ای اِن اِف پی و آی اِن اِف پی هم گفتند : ما هم بعدا میبینیمت ، از دیدنت خوشحال شدیم " 😊 و دست در دست هم از کافه بیرون رفتند ، خورشید داشت غروب میکرد.🔆
در حال رد شدن از خیابون بودن که نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنن...اما ای اِن اِف جِی با سرعت به سمتشان دوید و نجاتشان داد . 😊
آی اِن اِف پی و ای اِن اِف پی هر دوتاشون تعجب کردن 😳، ای اِن اِف جِی گفت : اوه ، باید بیشتر مراقب خودتون باشید بچه ها ! " 🙂
آی اِن اِف پی گفت : اوه ! ممنون که نجاتمون دادی ای اِن اِف جِی ..."😊
ای اِن اِف پی گفت : آره ، نزدیک بود کتلت بشیم وسط خیابون " 😅😜
ای اِن اِف جِی خندید و گفت : خواهش میکنم ، من باید برم ، اگه کاری دارید میتونید بهم بگید . 😊
ادامه در پارت بعد ...
ای اِن اِف پی با هیجان گفت : اینم از پنجمین میلک شیکی که خوردم ..." 😃
آی اِن اِف پی با تعجب گفت : چطوری این همه خوردی ؟ ... خیلی یخ بود ! مغزم ترکید با همین یه دونه میلک شیک ..."🥶😕
ای اِن اِف پی به ته لیوان رسیده بود و همه ی میلک شیکو سه سوت خورد...😜
آی اِن اِف پی گفت : یادت نرفت که سلاممو به پنگوئنا توی سرزمین میلک شیک برسونی ؟ ... "😄
و به عکس روی لیوان که پنگوئن بود اشاره کرد ..🐧
ای اِن اِف پی خندید و گفت: نه ، یادم نرفت ، سلامتو رسوندم ..." و لبخند زد . 😌😆
بعد خوردن میلک شیک ، آی اِن اِف پی و ای اِن اِف پی از ای اِس اِف جِی تشکر کردند و کمی با او صحبت کردند ، اما در حین صحبت کردن ، ای اِس تی جِی ( رئیس کافه 😡) با صدای بلند ای اِس اِف جِی رو صدا زد .
ای اِس اِف جِی گفت : اوه بچه ها ، من باید برم ، رئیسم خیلی سختگیره و من باید به حرفاش گوش کنم ، بعدا میبینمتون ..." و لبخند زد و رفت ☺️
ای اِن اِف پی و آی اِن اِف پی هم گفتند : ما هم بعدا میبینیمت ، از دیدنت خوشحال شدیم " 😊 و دست در دست هم از کافه بیرون رفتند ، خورشید داشت غروب میکرد.🔆
در حال رد شدن از خیابون بودن که نزدیک بود با یه ماشین تصادف کنن...اما ای اِن اِف جِی با سرعت به سمتشان دوید و نجاتشان داد . 😊
آی اِن اِف پی و ای اِن اِف پی هر دوتاشون تعجب کردن 😳، ای اِن اِف جِی گفت : اوه ، باید بیشتر مراقب خودتون باشید بچه ها ! " 🙂
آی اِن اِف پی گفت : اوه ! ممنون که نجاتمون دادی ای اِن اِف جِی ..."😊
ای اِن اِف پی گفت : آره ، نزدیک بود کتلت بشیم وسط خیابون " 😅😜
ای اِن اِف جِی خندید و گفت : خواهش میکنم ، من باید برم ، اگه کاری دارید میتونید بهم بگید . 😊
ادامه در پارت بعد ...
- ۷۳۱
- ۱۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط