عاشقش شده بود اما حتی به خود هم نمی توانست بگوید که عاشق

عاشقش شده بود اما حتی به خود هم نمی توانست بگوید که عاشقِ اوست. همه‌ی جرئتش را از دست داده بود. آدمی شده بود ترسو که با هر صدایی قلبش شروع می کرد به زدن. عشق و هراس سرکوفته او را از درون می خورد و پوک می کرد. عشق به آدمی ناشناس و هراس از آدم های آشنا و حالا نمی خواست بداند برای چه زنده است!

#عباس_معروفی
📚سمفونی مردگان
دیدگاه ها (۰)

به او گفتم تو مرا دوست نداری، هیچوقت دوست نداشتی. جواب داد: ...

جنگ؛ ابتدا و انتهای خستگی‌های یک آدم است. یک نفر از آن‌چه هس...

تا حالا آدمِ امنِ زندگی‌ات ناامن شده؟ شده کسی را خودی‌ترین ب...

پدیده‌های انسانی پیچیده‌ و چندچهره‌اند. یکی از آن‌ها «دوست د...

چهار ۲ _ فریب دنیلسال های نوجوانی لیندا با لبخندهای دنیل شکل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط