به زمین می زنی و می شکنی

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را

دیدمت، وای چه دیداری، وای
این چه دیداری دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت، وای چه دیداری، وای
نه نگاهی، نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم

باز لب های عطش کرده من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تورا می گوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و  می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۳)

صنما جفا رها کن کرم این روا نداردبنگر به سوی دردی که ز کس دو...

‌صـد جـان منـی...

‌در نیستدر نیستراه نیستشب نیستماه نیستنه روز ونه آفتاب،مابیر...

‌بی تـو...

🌱🍒این شعرا را برایت به یادگار می گذارم        دلی نوجوان را ...

عشق ( درد بی پایان)

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط