فیک
فیک:
The girl I bon’t like
پارت15:
دلمو... فقط گرفته بودمــــــ پیرزنه معلومـ بود از اون سمجای قدیمیهـــ....!!!! بعد گفت:
_چنتا بچه دارین؟؟؟
نامجونخندید و گفت:
_5 تا...
زن نگاهی بهمـ کرد و گفت:
_اذیتت میگنه حتما ارع... مبفهمم مادر...
گفتم:
_اره... منو با... 5 تا بچه میزارع تنها...
_اصن بهت نمیخره 5 تا بچه داشته باشی چ لاغری...
نامجون _ من میرمـ دارو هاتو بگیرمـ...
بعد اینکه رفت پیرزن گفت:
_همش حتما خودش غذا میخوره پیر خر ب تو نمیدی... نگاه....
سانا _بچه ها هم شیر میده...
از خنده رفتمـ زیر پتو... بهم گفت:
_مادر ناراحت نباشـ... گریه نکنــ... حتمن موادمـ میکشه بی سر و صابـ...
سانا _ارع از کجا فهمیدینـ...
_از لباش معلومـ بود...
من ک دیه از خنده پامـ دوباره درد گرقت 😹 و اشکم در اومد و دکتر برا ماینه اومد...بعد از ماینه دکتر هنو اونجا بود دکتر ک نامجون اومد توو و گفت:
_گرفتمشونـــ
پیرزنه _نگا چه چاقه...
نامجون _وااا.. من کجام چاقه هیکل ب این رو فرمی...
پیرزنه _اون موادتو بزار ت جیبت لندهور...
و بعد از دکتر اونم رفت بعد اینکع رفت تا تونستیمـ خندیدیمــ...
بعد دکتر گفته بود مرخص شمـ... نامجونو سانا دوتا دستمو گرفتن اومدن کمک کردن ک برم از بیمارستان ک رفتیمـ بیرون بچه هارو دیدمـ یدفعه نامجون ولم کرد ک افتادمـ زمینـ... اخخخ پامـ له شد اونیکی امـ... اچا جیغ زد و اومد طرفمـ همه دورمـ بودن ک نامجون از شرمندگی رفت ی عصا بگیره برامـ... عصا رو دادن دستمـ و بلند شدمـ اما.. بازمـ.. افتادمـ... ک اچا خواست کمکم کنه همرام اونمـ خورد زمینـ... ک یهو یاد پیرزنه افتادمـ و بلند بلند خندیدم. همه داشتن با تعجب نگام میکردنـ... ک سانا هم فهمید و اونم نشست رو زمینو شروع کرد خندیدن نامجونم فهمید اونم خندید ک همه داشتن با تعجب نگاه میکردن نامجون گفت:
_حالا بعدا میگیمـ بهتونـ...
بعد نامجون پشت شو کرد بهم و گفت:
_کولمـ شوو...
+ نع...
خودمـ میرمـ...
با هر بدبختی بود بلند شدمـ از جام و باز ولی دستمو انداخت دور گردنشو... و بردنم ت ماشین نمیدونم کدومشون انقد درد داشتمـ ک ب این فکر نمیکردمـ...
رسیدیم خونه منو تا بالا خونه بردن و جیمینـ قبل از اینکه برهـ... برگشت و ی لبخند بهم زد و ی کاغذ گذاشت ت دستمـ...
The girl I bon’t like
پارت15:
دلمو... فقط گرفته بودمــــــ پیرزنه معلومـ بود از اون سمجای قدیمیهـــ....!!!! بعد گفت:
_چنتا بچه دارین؟؟؟
نامجونخندید و گفت:
_5 تا...
زن نگاهی بهمـ کرد و گفت:
_اذیتت میگنه حتما ارع... مبفهمم مادر...
گفتم:
_اره... منو با... 5 تا بچه میزارع تنها...
_اصن بهت نمیخره 5 تا بچه داشته باشی چ لاغری...
نامجون _ من میرمـ دارو هاتو بگیرمـ...
بعد اینکه رفت پیرزن گفت:
_همش حتما خودش غذا میخوره پیر خر ب تو نمیدی... نگاه....
سانا _بچه ها هم شیر میده...
از خنده رفتمـ زیر پتو... بهم گفت:
_مادر ناراحت نباشـ... گریه نکنــ... حتمن موادمـ میکشه بی سر و صابـ...
سانا _ارع از کجا فهمیدینـ...
_از لباش معلومـ بود...
من ک دیه از خنده پامـ دوباره درد گرقت 😹 و اشکم در اومد و دکتر برا ماینه اومد...بعد از ماینه دکتر هنو اونجا بود دکتر ک نامجون اومد توو و گفت:
_گرفتمشونـــ
پیرزنه _نگا چه چاقه...
نامجون _وااا.. من کجام چاقه هیکل ب این رو فرمی...
پیرزنه _اون موادتو بزار ت جیبت لندهور...
و بعد از دکتر اونم رفت بعد اینکع رفت تا تونستیمـ خندیدیمــ...
بعد دکتر گفته بود مرخص شمـ... نامجونو سانا دوتا دستمو گرفتن اومدن کمک کردن ک برم از بیمارستان ک رفتیمـ بیرون بچه هارو دیدمـ یدفعه نامجون ولم کرد ک افتادمـ زمینـ... اخخخ پامـ له شد اونیکی امـ... اچا جیغ زد و اومد طرفمـ همه دورمـ بودن ک نامجون از شرمندگی رفت ی عصا بگیره برامـ... عصا رو دادن دستمـ و بلند شدمـ اما.. بازمـ.. افتادمـ... ک اچا خواست کمکم کنه همرام اونمـ خورد زمینـ... ک یهو یاد پیرزنه افتادمـ و بلند بلند خندیدم. همه داشتن با تعجب نگام میکردنـ... ک سانا هم فهمید و اونم نشست رو زمینو شروع کرد خندیدن نامجونم فهمید اونم خندید ک همه داشتن با تعجب نگاه میکردن نامجون گفت:
_حالا بعدا میگیمـ بهتونـ...
بعد نامجون پشت شو کرد بهم و گفت:
_کولمـ شوو...
+ نع...
خودمـ میرمـ...
با هر بدبختی بود بلند شدمـ از جام و باز ولی دستمو انداخت دور گردنشو... و بردنم ت ماشین نمیدونم کدومشون انقد درد داشتمـ ک ب این فکر نمیکردمـ...
رسیدیم خونه منو تا بالا خونه بردن و جیمینـ قبل از اینکه برهـ... برگشت و ی لبخند بهم زد و ی کاغذ گذاشت ت دستمـ...
- ۵.۱k
- ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط