فیک
فیک:
The girl I bon’t like
پارت14:
اچا:
و اخر پزید رو سر جیمینـ و سوسکه رو کشت اما از رو گردن جیمین افتاد رفتیمـ سریعـ کنارشون جیمینـ کل صورتش ت گل بود و رزانم پاش گیر کرده بود توی چالهــ رفتیم اول کمکـ جیمینـ 😹😹 مث افریقایا شده بود... رفتمـ طرفـ رزانـ حس کردمـ ک صورتش رفت ت همــــ... ام... برا من یه لبخند ساختگی زد و گفت:
_کمکم میکنی بلند شم؟؟
+ارع... اجوو...
دسته شو گرفتم اما هر چی میکشیدمش بیرونـ نمیومد... اخری حین از پشت من طوری ک تو بغلش بودمـــ دستاشو رو دستام گذاشتو و کشید ک نامجونمـ کمرشو از پشتـ گرفته بـود ی دفع نگاه خیره ی جیمین رو روی نامحونـ دیدمـ بعد رفت با تهیونگـ صورتشو بشورعـ...
بالاخره پاش در اومد... اما وقتی در اومد جیغ زد... حس میکردم. پاش در رفتهـ... همون موقع... حیمین و تهیونگ رسیدنـ اومدن پیش رزان و جیمین گفت:
_چیشده؟؟
تهیونگ شلوارشو ارومـ بالا زد و دستشو ب استخونه پاش زد و نگاهی بهمون کرد و گفت:
_در رفته...
هوپی _حال... چیکار کنیمـ...
تیهونگ._من بلدمـ جابندازمـ... اما درد دارهـ...
رز_نهــــــــــــــ... نمیخوامــــــــــــ...
نامجونـــ _پات در رفته نمیتونی تکونش بدی رزانـ ...
رز با گریع گفت:
_ب درکـ...
تهیونگـ گفت:
_اچا ت بیا بغلش کنـ جیمینـ ت هم زورتـ زیاده بیا دستاشو بگیر...
رزان:
میترسیدمـ از دردش ت بغل اچا بودمـ و دستامم محکمـ ت دستاس جیمین بود یهو چشامو بستم و دیگه نفهمیدم.....
.....
چشامو باز کردمـ نگاهی ب اینور و اونور کردمـ اول سانا رو دید ک ارومـ:
_احی حالت خوبه؟؟؟
+اره خوبم عزیزمـ...
سانا با داد گفت:
_اما مارو نصف جون کردی....
ی پیرزن اونجا بود گفت:
_دختره ی بی حیا جیغ نزنـ...
سانا _ببخشید... حواسمـ نبود...!!!
پیرزن_چن سالته؟؟
سانا _21....
پیرزن_کو شوهرت؟؟ بیاد زنـ بی حیا شو جمعـ کنه....!!!
سانا_اهههیییی... دستـــــــ رو دلمـــــــ نذارینـــــــــ.... ندارمــــــ
ت دلمـ کلی خندیدمـ بهشون ک پیرزنه گفت:
_وووااا من 17 سالم بود 4 تا بچه داشتمـــــ... چ این روزا میمونن... ت خونه دخترا... بی حیا همـ میشن.. تازه من خواهرمـ 15 سالگی 8 تا بچه داشت دیگهـــــ...
چشامـــ مث جغـــــد شـــــــد ک بهمــ گفت:
_ت چنـــد سالته!؟
+مــ... من... 19 سالمهـــــ...
_شوهر ت کجاستـــــ...؟؟؟
همون موقعــــ نامجونــــــ وارد اتاقــــــ شـــــد ک پیرزنه بهشـــــــ گفتـــــ:
_زنتـــــ اینهـــــ؟؟؟
سانا بهشـــــــ رسونـد کــــ چیکار کنعـــــ.... گفت:
_بله مادر... همسرمـ هستنــــــــ....
دلمو... فقط گرفته بودمــــــ پیرزنه معلومـ بود از اون سمجای قدیمیهـــ....!!!! بعد گفت:
_چنتا بچه دارین؟؟؟
......
The girl I bon’t like
پارت14:
اچا:
و اخر پزید رو سر جیمینـ و سوسکه رو کشت اما از رو گردن جیمین افتاد رفتیمـ سریعـ کنارشون جیمینـ کل صورتش ت گل بود و رزانم پاش گیر کرده بود توی چالهــ رفتیم اول کمکـ جیمینـ 😹😹 مث افریقایا شده بود... رفتمـ طرفـ رزانـ حس کردمـ ک صورتش رفت ت همــــ... ام... برا من یه لبخند ساختگی زد و گفت:
_کمکم میکنی بلند شم؟؟
+ارع... اجوو...
دسته شو گرفتم اما هر چی میکشیدمش بیرونـ نمیومد... اخری حین از پشت من طوری ک تو بغلش بودمـــ دستاشو رو دستام گذاشتو و کشید ک نامجونمـ کمرشو از پشتـ گرفته بـود ی دفع نگاه خیره ی جیمین رو روی نامحونـ دیدمـ بعد رفت با تهیونگـ صورتشو بشورعـ...
بالاخره پاش در اومد... اما وقتی در اومد جیغ زد... حس میکردم. پاش در رفتهـ... همون موقع... حیمین و تهیونگ رسیدنـ اومدن پیش رزان و جیمین گفت:
_چیشده؟؟
تهیونگ شلوارشو ارومـ بالا زد و دستشو ب استخونه پاش زد و نگاهی بهمون کرد و گفت:
_در رفته...
هوپی _حال... چیکار کنیمـ...
تیهونگ._من بلدمـ جابندازمـ... اما درد دارهـ...
رز_نهــــــــــــــ... نمیخوامــــــــــــ...
نامجونـــ _پات در رفته نمیتونی تکونش بدی رزانـ ...
رز با گریع گفت:
_ب درکـ...
تهیونگـ گفت:
_اچا ت بیا بغلش کنـ جیمینـ ت هم زورتـ زیاده بیا دستاشو بگیر...
رزان:
میترسیدمـ از دردش ت بغل اچا بودمـ و دستامم محکمـ ت دستاس جیمین بود یهو چشامو بستم و دیگه نفهمیدم.....
.....
چشامو باز کردمـ نگاهی ب اینور و اونور کردمـ اول سانا رو دید ک ارومـ:
_احی حالت خوبه؟؟؟
+اره خوبم عزیزمـ...
سانا با داد گفت:
_اما مارو نصف جون کردی....
ی پیرزن اونجا بود گفت:
_دختره ی بی حیا جیغ نزنـ...
سانا _ببخشید... حواسمـ نبود...!!!
پیرزن_چن سالته؟؟
سانا _21....
پیرزن_کو شوهرت؟؟ بیاد زنـ بی حیا شو جمعـ کنه....!!!
سانا_اهههیییی... دستـــــــ رو دلمـــــــ نذارینـــــــــ.... ندارمــــــ
ت دلمـ کلی خندیدمـ بهشون ک پیرزنه گفت:
_وووااا من 17 سالم بود 4 تا بچه داشتمـــــ... چ این روزا میمونن... ت خونه دخترا... بی حیا همـ میشن.. تازه من خواهرمـ 15 سالگی 8 تا بچه داشت دیگهـــــ...
چشامـــ مث جغـــــد شـــــــد ک بهمــ گفت:
_ت چنـــد سالته!؟
+مــ... من... 19 سالمهـــــ...
_شوهر ت کجاستـــــ...؟؟؟
همون موقعــــ نامجونــــــ وارد اتاقــــــ شـــــد ک پیرزنه بهشـــــــ گفتـــــ:
_زنتـــــ اینهـــــ؟؟؟
سانا بهشـــــــ رسونـد کــــ چیکار کنعـــــ.... گفت:
_بله مادر... همسرمـ هستنــــــــ....
دلمو... فقط گرفته بودمــــــ پیرزنه معلومـ بود از اون سمجای قدیمیهـــ....!!!! بعد گفت:
_چنتا بچه دارین؟؟؟
......
- ۷.۵k
- ۱۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط