پارت41(آخر)
#پارت41(آخر)
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
روی پل قدم میزدیم.. هوای سردی بود اما گرمای وجودمون بود که مارو گرم میکرد..
نفس پر از صدایی کشیدم..
-تهیونگا.. یچیزی از بچگیمون یادم اومده ولی کامل نه...
-چیه؟ بگو من همچییی رو واضضضحح یادمه..
خنده کوتاهی کردم..
-جدی؟
-ارههه
-خب اونموقع که تو ایستگاه پلیس بودیمو مامانت اومد دنبالت تا ببرتت یادته... یادته که چرا ازت قول گرفتم؟
لبخندی زد..
-معلومه که یادمه...
توبهم گفتی وقتی بزرگ شدم بیامو باهات ازدواج کنم...
با چشای چهارتا شده نگاش کردم..
-چیمیگی؟! من همچین دختری نبودم و نیستم... این غیر ممکنهه..
-اما من یادمه.. دقیقا همینو گفتی..
---------------------------
دختر کوچولو پاشو به زمین کوبید..
-نمیخواممم باید قول بدیی.. باید قول بدی بزرگ شدی بیای با هم عروسی کنیم..
-اخه چرااا.. چراا میخوای من باهات ازدواج کنم!؟
دستشو زیر چونش گذاشت و با حالت متفکرانه ای به پسر روبه روش زل زد...
-مگه حتما باید واسه دوست داشتنت دلیل داشته باشم؟!
-معلومه که باید دلیل داشته باشی..!
دختر بچه آه کوتاهی کشید و دست به سینه شد..
-من بی دلیل دوست دارم.. توعممم باید به حرفم گوش کنییی..
-چه دختر سرتقی ای تووو..
رو به پسر حالت گریه گرفت که پسر بچه شونه هاشو تو دستای کشیدش گرفت..
-باشه باشه.. گریه نکن! فقط تا موقعی که پیدات میکنم قوی باش و با مشکلات زندگی مبارزه کن.. اونموقع میتونیم به راحتی با هم ازدواج کنیم ... باشه؟..
دختر با لبخند گفت:
_اومباشه..
-------------------
-واحح واقعا که سرتق بودم..
-خوبه خودتم قبول داری...
باهم زدیم زیر خنده....
واستادمو جلوش قرار گرفتم..
-پس بگو بببینم.. تو بخاطر اینکه بهم قول داده بودی الان باهامی یا واقعا دوستم داری؟
تهیونگ بوسه ی ناگهانی ای روی لباش کاشت...
-از دیدنت سیر نمیشم..
وقتی باهاتم متوجه گذر زمان نمیشم...
همیشه و درهمه حال به فکرتم..
سعی میکنم برای خوشحالیت هرکاری کنم..
حتی آیندمو باهات تصور میکنم...
حالا تو بگو...
این ینی عشق؟
End...
خدایی الان آخرش خوب نشد؟
(همهههه نظر بدنن هاااااا میخوام بدونممم)
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
روی پل قدم میزدیم.. هوای سردی بود اما گرمای وجودمون بود که مارو گرم میکرد..
نفس پر از صدایی کشیدم..
-تهیونگا.. یچیزی از بچگیمون یادم اومده ولی کامل نه...
-چیه؟ بگو من همچییی رو واضضضحح یادمه..
خنده کوتاهی کردم..
-جدی؟
-ارههه
-خب اونموقع که تو ایستگاه پلیس بودیمو مامانت اومد دنبالت تا ببرتت یادته... یادته که چرا ازت قول گرفتم؟
لبخندی زد..
-معلومه که یادمه...
توبهم گفتی وقتی بزرگ شدم بیامو باهات ازدواج کنم...
با چشای چهارتا شده نگاش کردم..
-چیمیگی؟! من همچین دختری نبودم و نیستم... این غیر ممکنهه..
-اما من یادمه.. دقیقا همینو گفتی..
---------------------------
دختر کوچولو پاشو به زمین کوبید..
-نمیخواممم باید قول بدیی.. باید قول بدی بزرگ شدی بیای با هم عروسی کنیم..
-اخه چرااا.. چراا میخوای من باهات ازدواج کنم!؟
دستشو زیر چونش گذاشت و با حالت متفکرانه ای به پسر روبه روش زل زد...
-مگه حتما باید واسه دوست داشتنت دلیل داشته باشم؟!
-معلومه که باید دلیل داشته باشی..!
دختر بچه آه کوتاهی کشید و دست به سینه شد..
-من بی دلیل دوست دارم.. توعممم باید به حرفم گوش کنییی..
-چه دختر سرتقی ای تووو..
رو به پسر حالت گریه گرفت که پسر بچه شونه هاشو تو دستای کشیدش گرفت..
-باشه باشه.. گریه نکن! فقط تا موقعی که پیدات میکنم قوی باش و با مشکلات زندگی مبارزه کن.. اونموقع میتونیم به راحتی با هم ازدواج کنیم ... باشه؟..
دختر با لبخند گفت:
_اومباشه..
-------------------
-واحح واقعا که سرتق بودم..
-خوبه خودتم قبول داری...
باهم زدیم زیر خنده....
واستادمو جلوش قرار گرفتم..
-پس بگو بببینم.. تو بخاطر اینکه بهم قول داده بودی الان باهامی یا واقعا دوستم داری؟
تهیونگ بوسه ی ناگهانی ای روی لباش کاشت...
-از دیدنت سیر نمیشم..
وقتی باهاتم متوجه گذر زمان نمیشم...
همیشه و درهمه حال به فکرتم..
سعی میکنم برای خوشحالیت هرکاری کنم..
حتی آیندمو باهات تصور میکنم...
حالا تو بگو...
این ینی عشق؟
End...
خدایی الان آخرش خوب نشد؟
(همهههه نظر بدنن هاااااا میخوام بدونممم)
۱۷.۸k
۱۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.