کار دارما بازم نوشتم
کار دارما بازم نوشتم
پارت هفتمـ
عشق یا نفرت
لیا گفت ات چرا رفتی سانگیو هم گفت چرا
منم اعصابم خورد بود و گفتم ولم کنین حال هیچکدومتونو ندارم
گمشیددد
که هردوشون لبخندشون روی صورتشون ماسید لیا کم کم از چشماش اشک میومد و سانگیو رفتارم تقربا درک میکرد
با صدای بلند قدم های بلند برداشتم و به سمت عمارت و با اعصبانیت رفتم داخل یه زن که بهش میگفتن اجوما گفت خانوم چی شده که با پروعی گفتم به تو ربطی نداره که واقعا ناراحت شد نمیدونستم کجا میرم که رفتم سمت یکی از اون اتاقا یه قفل داشت با لگدی که بهش زدم از جاش کند چون من هر وقت عصبانی بشم دیگه اختیارم دست خودم نیست که تا باز شد توش دخترایی که اونجا افتاده بودن بودن و کمک میخواستن حتی بعضی هاشون بیهوش بودن شتت یه جوری ترسیدم که همونجا افتادم بیهوش نشدم که یهو لیا اومد و واقعا ترسید که همونجا پاهاش شل شد مثل من افتاد سانگیو تا مارو دید نگاه نکرد اصلا اونجارو که مرده اومد و گفت با عصبانیت گفت هرکدومتون بخوایین به من گوش ندید همین اتفاق براتون میوفته شتتتتت این روانیه (روانی عمته)
نه ناموصن خیلی داشتن اونجا زجر میکشیدن جرعتمو جمع کردمو گفتم مگه چیکارت کردن با ی پوزخند گفت به حرفامگوش ندادن شتتتتتتتتتتتتتتت
اصلا دهنم باز موند از حرفاش الان مطمعنا لیا تا ده روز کابوسشو میبینع
و به دو تا مرد اشاره کرد که منوگرفتن و انداختن پیش اونا که لیا همینجور گریه میکرد و التماسشون میکرد ولم کنن ولی نمیکردن که مرده دوباره با پوزخند گفت تا یه روز فقط اینجایی بیب
بیب و کوفت و مرض و درد
(ذهن خودتون مریضه😀)
لیا نشت التماس کرد کع بلاخره قبول کرد نبرتم بادیگاردا اومدن منو انداختن در اتاقه
پایاننن
پارت هفتمـ
عشق یا نفرت
لیا گفت ات چرا رفتی سانگیو هم گفت چرا
منم اعصابم خورد بود و گفتم ولم کنین حال هیچکدومتونو ندارم
گمشیددد
که هردوشون لبخندشون روی صورتشون ماسید لیا کم کم از چشماش اشک میومد و سانگیو رفتارم تقربا درک میکرد
با صدای بلند قدم های بلند برداشتم و به سمت عمارت و با اعصبانیت رفتم داخل یه زن که بهش میگفتن اجوما گفت خانوم چی شده که با پروعی گفتم به تو ربطی نداره که واقعا ناراحت شد نمیدونستم کجا میرم که رفتم سمت یکی از اون اتاقا یه قفل داشت با لگدی که بهش زدم از جاش کند چون من هر وقت عصبانی بشم دیگه اختیارم دست خودم نیست که تا باز شد توش دخترایی که اونجا افتاده بودن بودن و کمک میخواستن حتی بعضی هاشون بیهوش بودن شتت یه جوری ترسیدم که همونجا افتادم بیهوش نشدم که یهو لیا اومد و واقعا ترسید که همونجا پاهاش شل شد مثل من افتاد سانگیو تا مارو دید نگاه نکرد اصلا اونجارو که مرده اومد و گفت با عصبانیت گفت هرکدومتون بخوایین به من گوش ندید همین اتفاق براتون میوفته شتتتتت این روانیه (روانی عمته)
نه ناموصن خیلی داشتن اونجا زجر میکشیدن جرعتمو جمع کردمو گفتم مگه چیکارت کردن با ی پوزخند گفت به حرفامگوش ندادن شتتتتتتتتتتتتتتت
اصلا دهنم باز موند از حرفاش الان مطمعنا لیا تا ده روز کابوسشو میبینع
و به دو تا مرد اشاره کرد که منوگرفتن و انداختن پیش اونا که لیا همینجور گریه میکرد و التماسشون میکرد ولم کنن ولی نمیکردن که مرده دوباره با پوزخند گفت تا یه روز فقط اینجایی بیب
بیب و کوفت و مرض و درد
(ذهن خودتون مریضه😀)
لیا نشت التماس کرد کع بلاخره قبول کرد نبرتم بادیگاردا اومدن منو انداختن در اتاقه
پایاننن
۳.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.