Gray love
Gray love
Part 5
یونگی:قول میدم حسابی از غذاهات لذت ببرم
من:خندیدم.. هوم خوبه
یونگی:ولی.. چرا میخوای اینکارو برام انجام بدی ؟
من:خب.. شاید برای اینکه خوشحال شدن تو منو خوشحال میکنه
یونگی:لبخند دلنشینی بهم زد
من:یکم خجالت کشیدم و سرم انداختم پایین
یونگی:میدونی... تو مثل یه خواهر مهربون میمونی
من:یاا کم مزه بریز یونگی
یونگی:یا.. باشه باشه خواستم تعریف کنم ازت خودت نخواستی
من:خندیدم
خب دیگه من میرم
یونگی:مواظب خودت باش
من:هوم بعدا میبینمت
یونگی:بازم بابت غذا ممنون
من:خواهش
به سمت خونه راهی شدم
تو راه داشتم به این فکر میکردم که اون واقعا انگار یه فرشته نجات که اومده منو از این جهنم نجات بده
وقتی میبینمش خود به خود ناراحتی هام یادم میره
با همین فکرا رسیدم خونه
درو باز کردم و داخل خونه شدم
امروز باید میرفتم سر کار
من توی یه کتابخونه کار میکنم اونجا جای قشنگی و با روحیم سازگاره
لباسام عوض کردم و از خونه زدم بیرون
رسیدم کتابخونه
وارد شدم و سلام کردم
سلام اقای جانگ
اقای جانگ :او اومدی، از این به بعد همکار جدید داری
من:همکار جدید؟
اقای جانگ:بله. پسرم بیا خودتو معرفی کن
من:با صحنه ای که دیدم تعجب کردم
یونگی؟؟!!
یونگی:ت تو اینجا کار میکنی
من:هوم تو اینجا چیکار میکنی
یونگی:خب دنبال یه شغل میگشتم و...
اقای جانگ:شما دو تا همو میشناسید؟!
من:بله
اقای جانگ:چی از این بهتر پس باهم مشکلی ندارید ، خب دیگه من میرم کارارو براش توضیح بده
من:بله چشم...
باورم نمیشه اینجایی
یونگی:منم همینطور ... ولی خب میتونیم همو بیشتر ببینیم
من:هوم.. حالا بیا اینجا که کلی کار باید یاد بگیری اقای مین
یونگی:خندید
من:همه قوانین و وظایف براش توضیح دادم
نمیدونم یجورایی از اینجا بودنش خوشحالم
یجورایی احساس ارامش میکنم
Part 5
یونگی:قول میدم حسابی از غذاهات لذت ببرم
من:خندیدم.. هوم خوبه
یونگی:ولی.. چرا میخوای اینکارو برام انجام بدی ؟
من:خب.. شاید برای اینکه خوشحال شدن تو منو خوشحال میکنه
یونگی:لبخند دلنشینی بهم زد
من:یکم خجالت کشیدم و سرم انداختم پایین
یونگی:میدونی... تو مثل یه خواهر مهربون میمونی
من:یاا کم مزه بریز یونگی
یونگی:یا.. باشه باشه خواستم تعریف کنم ازت خودت نخواستی
من:خندیدم
خب دیگه من میرم
یونگی:مواظب خودت باش
من:هوم بعدا میبینمت
یونگی:بازم بابت غذا ممنون
من:خواهش
به سمت خونه راهی شدم
تو راه داشتم به این فکر میکردم که اون واقعا انگار یه فرشته نجات که اومده منو از این جهنم نجات بده
وقتی میبینمش خود به خود ناراحتی هام یادم میره
با همین فکرا رسیدم خونه
درو باز کردم و داخل خونه شدم
امروز باید میرفتم سر کار
من توی یه کتابخونه کار میکنم اونجا جای قشنگی و با روحیم سازگاره
لباسام عوض کردم و از خونه زدم بیرون
رسیدم کتابخونه
وارد شدم و سلام کردم
سلام اقای جانگ
اقای جانگ :او اومدی، از این به بعد همکار جدید داری
من:همکار جدید؟
اقای جانگ:بله. پسرم بیا خودتو معرفی کن
من:با صحنه ای که دیدم تعجب کردم
یونگی؟؟!!
یونگی:ت تو اینجا کار میکنی
من:هوم تو اینجا چیکار میکنی
یونگی:خب دنبال یه شغل میگشتم و...
اقای جانگ:شما دو تا همو میشناسید؟!
من:بله
اقای جانگ:چی از این بهتر پس باهم مشکلی ندارید ، خب دیگه من میرم کارارو براش توضیح بده
من:بله چشم...
باورم نمیشه اینجایی
یونگی:منم همینطور ... ولی خب میتونیم همو بیشتر ببینیم
من:هوم.. حالا بیا اینجا که کلی کار باید یاد بگیری اقای مین
یونگی:خندید
من:همه قوانین و وظایف براش توضیح دادم
نمیدونم یجورایی از اینجا بودنش خوشحالم
یجورایی احساس ارامش میکنم
۳۲.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.