با خون دل خود بنگارم به نگار
با خون دل خود بنگارم به نگار
بدهم دست صبا تا بِبَرد بر در یار
می شمارد همه ی ثانیه ها را با شوق
دل رنجور و پریشان شده ام وقت قرار
ای همه هستی من وصل ترا خواهانم
تو بیا تا که خزانم بشود فصل بهار
آه انگار که این دل شده خنیاگر عشق
لحظه ای محض خدا گوش به حرفش بسپار
در رهت گشته سپید از غم و حسرت مویم
رفته گویا همه ی هستی من بر سرِ دار
منعم از عشق مَکُن بیدلم از هجرانت
پیرو مسلک عشقم چه کنم بی تو نگار
بدهم دست صبا تا بِبَرد بر در یار
می شمارد همه ی ثانیه ها را با شوق
دل رنجور و پریشان شده ام وقت قرار
ای همه هستی من وصل ترا خواهانم
تو بیا تا که خزانم بشود فصل بهار
آه انگار که این دل شده خنیاگر عشق
لحظه ای محض خدا گوش به حرفش بسپار
در رهت گشته سپید از غم و حسرت مویم
رفته گویا همه ی هستی من بر سرِ دار
منعم از عشق مَکُن بیدلم از هجرانت
پیرو مسلک عشقم چه کنم بی تو نگار
۳.۲k
۰۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.