آدم بزرگی نیستم
من آدم بزرگی نیستم ولی خیلی وقت است که جزو آدمبزرگها شدهام. آدمبزرگ اگر هزار و یک دلیل بیاورد که ثابت کند آنقدرها بزرگ نشده و هنوز دلش بچگی میخواهد و دوست دارد یکی نازش را بخرد یا با نوازش از خواب بیدارش کند یا با لالایی تا خواب بدرقهاش کند، فایده ندارد.
متاسفانه من آدمبزرگ شدهام و وقتی کسی آدمبزرگ میشود یا پدر و مادرش نیستند یا اگر هستند خیلی آدمبزرگ شدهاند و به اندازه یکدهم شهر مشکلات دارند.
فکر میکنم یک آدمبزرگ میشود والدین خودش. یعنی اگر جهان فشرده و آهنی این روزها به او اجازه بدهد که گوشهای بنشیند تا به خودش فکر کند، چند دقیقه میشود پدر خودش چند دقیقه مادر خودش و چند دقیقه بچهی خودش. آخر سر هم خسته از بگومگوهای این خودشهای حقبه جانب خسته، رفیق خودش میشود. دست روی شانهی خودش میگذارد، خیلی هنر کند چند بیت شعر یا ترانه میخواند و میرود توی خودش و پی زندگی خودش.
امشب به عنوان یک آدمبزرگِ خسته دلم خواب راحت میخواست اما به قول سعدی «مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال» هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر به آرامش نزدیک میشدم. دلم میخواست برای چند ساعت برگردم به کودکی. یکهو خودم را پرت کنم توی بغل مادرم و بگویم « مامان، لالایی بخون، خوابم میاد».
ولی به قول پناهی «نمیشه، کفش برگشت برامون کوچیکه». پس مثل همیشه پناه بردم به گنجینهی دلم و لالایی ویگن رو کشیدم بیرون. پخشش کردم و چشمهایم را بستم و برای چند لحظه احساس کردم پدرم دارد لالایی میخواند. پدری که به احتمال زیاد خودش هم خیلی خستهست و خیلی به لالایی و خواب راحت احتیاج دارد و متاسفانه خودش آدمبزرگ آدمبزرگهای خسته شدهاست.
.
.
#جلال_حاجی_زاده
متاسفانه من آدمبزرگ شدهام و وقتی کسی آدمبزرگ میشود یا پدر و مادرش نیستند یا اگر هستند خیلی آدمبزرگ شدهاند و به اندازه یکدهم شهر مشکلات دارند.
فکر میکنم یک آدمبزرگ میشود والدین خودش. یعنی اگر جهان فشرده و آهنی این روزها به او اجازه بدهد که گوشهای بنشیند تا به خودش فکر کند، چند دقیقه میشود پدر خودش چند دقیقه مادر خودش و چند دقیقه بچهی خودش. آخر سر هم خسته از بگومگوهای این خودشهای حقبه جانب خسته، رفیق خودش میشود. دست روی شانهی خودش میگذارد، خیلی هنر کند چند بیت شعر یا ترانه میخواند و میرود توی خودش و پی زندگی خودش.
امشب به عنوان یک آدمبزرگِ خسته دلم خواب راحت میخواست اما به قول سعدی «مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال» هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر به آرامش نزدیک میشدم. دلم میخواست برای چند ساعت برگردم به کودکی. یکهو خودم را پرت کنم توی بغل مادرم و بگویم « مامان، لالایی بخون، خوابم میاد».
ولی به قول پناهی «نمیشه، کفش برگشت برامون کوچیکه». پس مثل همیشه پناه بردم به گنجینهی دلم و لالایی ویگن رو کشیدم بیرون. پخشش کردم و چشمهایم را بستم و برای چند لحظه احساس کردم پدرم دارد لالایی میخواند. پدری که به احتمال زیاد خودش هم خیلی خستهست و خیلی به لالایی و خواب راحت احتیاج دارد و متاسفانه خودش آدمبزرگ آدمبزرگهای خسته شدهاست.
.
.
#جلال_حاجی_زاده
۸.۹k
۱۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.