گاهی زندگی ، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست . آدم را پرت می ک
گاهی زندگی ، رسالتش یادآوریِ خاطره هاست . آدم را پرت می کند وسطِ خاطراتِ خیلی دور .
کنارِ آدم هایی که نیستند ، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد .
یادش بخیر ! خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ میانِ حیاط ...
تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم ، آسمانِ بی نقاب و پر ستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم .
دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده ، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز ، خواب از سرمان می پرید ...
مادربزرگم هر روز صبحِ خیلی زود ، حیاطِ خانه را آب پاشی می کرد و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد ، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ !
دلم هوس کرده کودک باشم و به هر بهانه ی کودکانه ای تمامِ بغض هایِ ته گرفته ی این روزهایم را زار ، زار اشک بریزم . مادربزرگ ، دستِ مرا بگیرد ، به پستویِ خانه ببرد و مثلِ همیشه بگوید چشمانت را ببند و گوشه ی پیراهنم را پر از شکلات کند و من با ذوقی کودکانه ، اشک هایم را از گونه هایم پاک کنم ، گوشه ی دنجی بنشینم و دور از چشمِ بچه هایِ فامیل ، شکلات هایم را بخورم و فارغ از تمامِ غصه های زمانه شوم .
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی ،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده .
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی ، همیشگی بودند .
کاش ما ، بزرگ نمی شدیم ،
کاش تویِ همان دوران ، در دلِ همان سادگی ها ؛
جا مانده بودیم .
کنارِ آدم هایی که نیستند ، میانِ خانه ای که نیست و حال و هوایی که تکرار نخواهد شد .
یادش بخیر ! خانه ی قدیمیِ مادربزرگ و آن حوضِ آبیِ میانِ حیاط ...
تخت چوبیِ کهنه ای که تویِ ایوانش بود و هر شب روی آن دراز می کشیدیم ، آسمانِ بی نقاب و پر ستاره را تماشا می کردیم و غرق در تخیلاتِ کودکانه مان می شدیم .
دلم برایِ خواب هایِ بی دغدغه ی خانه ی مادربزرگم تنگ شده ، برایِ صبح هایی که پنجره ی چوبیِ اتاق باز می شد و با هیاهویِ گنجشک ها بیدار می شدیم و با نسیمی خنک و روح نواز ، خواب از سرمان می پرید ...
مادربزرگم هر روز صبحِ خیلی زود ، حیاطِ خانه را آب پاشی می کرد و من می مردم از بویِ تندِ کاهگلی که فضای خانه را پر می کرد ، من می مردم برایِ قربان صدقه و بوسه هایِ صبح بخیرِ مادربزرگ !
دلم هوس کرده کودک باشم و به هر بهانه ی کودکانه ای تمامِ بغض هایِ ته گرفته ی این روزهایم را زار ، زار اشک بریزم . مادربزرگ ، دستِ مرا بگیرد ، به پستویِ خانه ببرد و مثلِ همیشه بگوید چشمانت را ببند و گوشه ی پیراهنم را پر از شکلات کند و من با ذوقی کودکانه ، اشک هایم را از گونه هایم پاک کنم ، گوشه ی دنجی بنشینم و دور از چشمِ بچه هایِ فامیل ، شکلات هایم را بخورم و فارغ از تمامِ غصه های زمانه شوم .
دلم برایِ کودکی ام و صفایِ آن خانه ی قدیمی ،
دلم برایِ مادربزرگم تنگ شده .
کاش آدم هایِ خوبِ زندگی ، همیشگی بودند .
کاش ما ، بزرگ نمی شدیم ،
کاش تویِ همان دوران ، در دلِ همان سادگی ها ؛
جا مانده بودیم .
۱۳.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.