چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁵
"تو میتونی جیمین. میتونی یه کوچولو خم بشی و بعد شاخه قطع میشه."
به خودش اطمینان میداد. دوست نداشت ضعیف بنظر برسه.
فقط یه کوچولو..
اما دقیقا لحظه ایی که انتظارش و نداشت قیچی از دستش افتاد و جیغ کشید..
اما..
زمان انگار متوقف شده بود..
لحظه افتادنش، چقد اروم پیش میرفت..؟
خاطرات..مثل سطل اب یخ توی ذهنش پخش میشدن.
دونه دونه..
"تانییییی..کجاییی"
"بچه هات..قراره قربانی بشن.."
"سوجی تپلی من..بیا بریم پیش بابا"
"تو نمیتونی بهشون آسیب بزنی..حتی با کشتن من"
چشماشو باز کرد. دیگه جیغ نکشید. گذاشت هوا اروم اروم سمت پایین بکشتش.
اماده بود بمیره.
وقتی کل زندگیش توی'مرگ'خلاصه میشد، چه فایده برای زنده موندن؟
جوری همه چی براش سکوت بود که صدای جیغای تهیونگو نمیشنید.
موهاش بین باد رقصان بود.
اما همه چیز اونطور که پسرک میخواست پیش نمیرفت.
چون به جای برخورد با سطح سفت زمین توی جای گرم و نرم فرو رفت.
رایحه قهوه..
چیزی که معتادش شده بود.
بازویی که سفت بدنش و رو محکم گرفتن. اما کم کم اون سکوت از بین رفت.
جاشو به صدای فریاد جونگکوک و گریه های تهیونگ داده بود.
کوک: جیمیننننن! میشنویی صدامووو؟ لعنتیییی باز کن چشماتوووو!
ضعف داشت.
آروم تیله های طوسیشو باز کرد تا جونگکوک رو ببینه.
جوری که با نگرانی محکم گرفته بودش و تکونش میداد..
کوک: خدای من..جیمین خوبی؟
لب زد: بغلم کن..
چرا انقد مظلوم شده بود؟
حالا که مطمئن بود جاش خوبه چشماشو با خیال راحت بست.
اما این کوک بود که با نگرانی محکم تکونش میداد: جیمینن؟ جیمیننن بیدارر بموننن!
جیهوپ ماشین و اماده کرد.
صندلی عقب نشست و جیمین محکم توی بغلش فشار میداد.
رنگش سفید سفید بود و بدنش یخ. و این واقعا نگرانش میکرد.
به دور از چشم اون دوتا مشغول بوسه بارون کردن صورتش شد.
وارد مطب مخصوص خودشون شدن و کوک جیمینو روی تخت گذاشت.
اون دوتارو بیرون کرد و خودش بالای سرش موند.
بعد چند دقیقه که انگار یه سال گذشت دکتر دست از معاینه و چک کردن ازمایشاش کشید.
دکتر:حالش خوبه. به خاطر افتادن ترسیده و خب این شک رو به بچه هم منتقل کرده. باید خیلی از الهه ماه شاکر باشین که بچه سقط نشده! داروهاشونو مینویسم که سر ساعت بخورن. هفته بعدی بیارینشون تا ازشون یه ازمایش دیگه بگیرم. باید مطمئن شد که بچه مشکلی نداره.خیلی نباید فعالیت داشته باشن. راستی..میخوایین که سونوگرافی هم انجام بدم؟
نفس عمیقی کشید.
اروم سر تکون داد.
به شکم پنبه ایش نگاه کرد که حالا کمی برآمده شده بود و این کیلو کیلو قند تو دلش آب میکرد.
با دیدن لبخند شیطانی دکتر گفت: اقای چوی..نکنه زیر لفظی میخوای که بگیش؟
دکتر خندید و گفت: تبریک میگم. وارث بعدی مافیایت هم که مشخص شد. یه پسر تپل مپل که انگار متوجه باباش شده و الان داره خیلی وول میخوره!
ارامش..اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو پس زد و ظاهر مغرورشو حفظ کرد.
ولی الهه ماه از عروسی توی دلش خبر داشت!
به مانیتور نگاه کرد که پسر فسقلیش چجور داره وول میخوره. اون لحظه دوست داشت از شدت خوشحالی انقد فریاد بزنه تا نفسش بند بیاد.
لبخند تشکر امیزی زد.
دکتر: بزارید سرم و مورفینش تموم بشه میتونید ببریدش.فقط..فکر کنم که گرگشون نست کرده.
با تعجب گفت: چییییی؟
دکتر: این نست کردن میتونه برای این باشه که اقای پارک این مدت احساس ناراحتی کردن که باعث شده گرگشون تحت تأثیر قرار بگیره و الان نست کنه. چیزی نیست نگران نباشید احتمالا چند ساعت دیگه بهوش میان اما ممکنه تا سه روز خواب باشن و نخوان از اتاق بیرون بیان پس لطفا مراقبشون باشید چون نست کردن توی بارداری کمی خطرناکه.
پوفی کشید.
من: باشه، ممنونم دکتر چوی.
اولین نفر این سوک بود که با ذوق پرید بیرون گفت: بگووو بگووو لعنتیی برادر زادممم چیه بگوووووو.
لبش و گاز گرفت. با خنده ایی که رفته رفته زیاد میشد جیغ کشید: پسرههه! فندقممم پسرهههه!
و این جیغ خوشحالی اون سه تا بود که کل محوطه بیمارستان رو پر کرد.
اخی.."ادمین با تصور یه پسر تپل مثل جیمین مرد"
گایز یه صحبت راجب نست: توی دنیای امگاورس وقتی امگا ها نست میکنن یعنی ناراحتی شون زیاد شده و گرگشون ضعیف شده. نست معمولا تا سه روز طول میکشه و اون امگا با لباسای خودش یا الفاش برای خودش قلمرو میسازه و تا وقتی تموم بشه میخوابه و حالش خوب نیست و تمایل نداره کسی رو جز آلفاش ببینه.
شرط آپ پارت بعد: ۱۸لایک
۱٠ کامنت
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁵
"تو میتونی جیمین. میتونی یه کوچولو خم بشی و بعد شاخه قطع میشه."
به خودش اطمینان میداد. دوست نداشت ضعیف بنظر برسه.
فقط یه کوچولو..
اما دقیقا لحظه ایی که انتظارش و نداشت قیچی از دستش افتاد و جیغ کشید..
اما..
زمان انگار متوقف شده بود..
لحظه افتادنش، چقد اروم پیش میرفت..؟
خاطرات..مثل سطل اب یخ توی ذهنش پخش میشدن.
دونه دونه..
"تانییییی..کجاییی"
"بچه هات..قراره قربانی بشن.."
"سوجی تپلی من..بیا بریم پیش بابا"
"تو نمیتونی بهشون آسیب بزنی..حتی با کشتن من"
چشماشو باز کرد. دیگه جیغ نکشید. گذاشت هوا اروم اروم سمت پایین بکشتش.
اماده بود بمیره.
وقتی کل زندگیش توی'مرگ'خلاصه میشد، چه فایده برای زنده موندن؟
جوری همه چی براش سکوت بود که صدای جیغای تهیونگو نمیشنید.
موهاش بین باد رقصان بود.
اما همه چیز اونطور که پسرک میخواست پیش نمیرفت.
چون به جای برخورد با سطح سفت زمین توی جای گرم و نرم فرو رفت.
رایحه قهوه..
چیزی که معتادش شده بود.
بازویی که سفت بدنش و رو محکم گرفتن. اما کم کم اون سکوت از بین رفت.
جاشو به صدای فریاد جونگکوک و گریه های تهیونگ داده بود.
کوک: جیمیننننن! میشنویی صدامووو؟ لعنتیییی باز کن چشماتوووو!
ضعف داشت.
آروم تیله های طوسیشو باز کرد تا جونگکوک رو ببینه.
جوری که با نگرانی محکم گرفته بودش و تکونش میداد..
کوک: خدای من..جیمین خوبی؟
لب زد: بغلم کن..
چرا انقد مظلوم شده بود؟
حالا که مطمئن بود جاش خوبه چشماشو با خیال راحت بست.
اما این کوک بود که با نگرانی محکم تکونش میداد: جیمینن؟ جیمیننن بیدارر بموننن!
جیهوپ ماشین و اماده کرد.
صندلی عقب نشست و جیمین محکم توی بغلش فشار میداد.
رنگش سفید سفید بود و بدنش یخ. و این واقعا نگرانش میکرد.
به دور از چشم اون دوتا مشغول بوسه بارون کردن صورتش شد.
وارد مطب مخصوص خودشون شدن و کوک جیمینو روی تخت گذاشت.
اون دوتارو بیرون کرد و خودش بالای سرش موند.
بعد چند دقیقه که انگار یه سال گذشت دکتر دست از معاینه و چک کردن ازمایشاش کشید.
دکتر:حالش خوبه. به خاطر افتادن ترسیده و خب این شک رو به بچه هم منتقل کرده. باید خیلی از الهه ماه شاکر باشین که بچه سقط نشده! داروهاشونو مینویسم که سر ساعت بخورن. هفته بعدی بیارینشون تا ازشون یه ازمایش دیگه بگیرم. باید مطمئن شد که بچه مشکلی نداره.خیلی نباید فعالیت داشته باشن. راستی..میخوایین که سونوگرافی هم انجام بدم؟
نفس عمیقی کشید.
اروم سر تکون داد.
به شکم پنبه ایش نگاه کرد که حالا کمی برآمده شده بود و این کیلو کیلو قند تو دلش آب میکرد.
با دیدن لبخند شیطانی دکتر گفت: اقای چوی..نکنه زیر لفظی میخوای که بگیش؟
دکتر خندید و گفت: تبریک میگم. وارث بعدی مافیایت هم که مشخص شد. یه پسر تپل مپل که انگار متوجه باباش شده و الان داره خیلی وول میخوره!
ارامش..اشکی که توی چشماش جمع شده بود رو پس زد و ظاهر مغرورشو حفظ کرد.
ولی الهه ماه از عروسی توی دلش خبر داشت!
به مانیتور نگاه کرد که پسر فسقلیش چجور داره وول میخوره. اون لحظه دوست داشت از شدت خوشحالی انقد فریاد بزنه تا نفسش بند بیاد.
لبخند تشکر امیزی زد.
دکتر: بزارید سرم و مورفینش تموم بشه میتونید ببریدش.فقط..فکر کنم که گرگشون نست کرده.
با تعجب گفت: چییییی؟
دکتر: این نست کردن میتونه برای این باشه که اقای پارک این مدت احساس ناراحتی کردن که باعث شده گرگشون تحت تأثیر قرار بگیره و الان نست کنه. چیزی نیست نگران نباشید احتمالا چند ساعت دیگه بهوش میان اما ممکنه تا سه روز خواب باشن و نخوان از اتاق بیرون بیان پس لطفا مراقبشون باشید چون نست کردن توی بارداری کمی خطرناکه.
پوفی کشید.
من: باشه، ممنونم دکتر چوی.
اولین نفر این سوک بود که با ذوق پرید بیرون گفت: بگووو بگووو لعنتیی برادر زادممم چیه بگوووووو.
لبش و گاز گرفت. با خنده ایی که رفته رفته زیاد میشد جیغ کشید: پسرههه! فندقممم پسرهههه!
و این جیغ خوشحالی اون سه تا بود که کل محوطه بیمارستان رو پر کرد.
اخی.."ادمین با تصور یه پسر تپل مثل جیمین مرد"
گایز یه صحبت راجب نست: توی دنیای امگاورس وقتی امگا ها نست میکنن یعنی ناراحتی شون زیاد شده و گرگشون ضعیف شده. نست معمولا تا سه روز طول میکشه و اون امگا با لباسای خودش یا الفاش برای خودش قلمرو میسازه و تا وقتی تموم بشه میخوابه و حالش خوب نیست و تمایل نداره کسی رو جز آلفاش ببینه.
شرط آپ پارت بعد: ۱۸لایک
۱٠ کامنت
۸.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.