دل غمگینم در چنگال تنهایی گرفتار است هر روزی که میگذرد

دل غمگینم در چنگال تنهایی گرفتار است. هر روزی که می‌گذرد، حس می‌کنم سنگینی بار غم بر دوشم بیشتر می‌شود. صدای زنگ ساعت، هر بار مرا به یاد لحظات شیرینی می‌اندازد که دیگر در دسترس نیستند. در دل شب، وقتی سکوت همه جا را فرا گرفته، دل و دلم برای حرف‌هایی که نگفته‌ام و احساساتی که در درونم انباشته شده، بی‌تابی می‌کند.
چشمانم برگه‌های سفید کاغذ را نمی‌بیند، چرا که سایه‌های خاطرات تلخ، تمام فضای وجودم را پر کرده‌اند. هر گوشه‌ای از این اتاق، بوی یاد تو را می‌دهد. یادِ آن روزها که زندگی به خاطر تو رنگارنگ بود، اما حالا همه چیز به رنگ خاکستری درآمده. خنده‌های تو دنیای مرا روشن می‌کرد و حالا صدای خنده‌ات، به یادش اشک توی چشمانم می‌آورد.
به خودم می‌گویم زندگی ادامه دارد، اما مگر چطور می‌توانم ادامه بدهم وقتی بخشی از وجودم گم شده است؟ تمام روزها با یاد تو به شب می‌رسند و هر شب با حسرت به صبح جدیدی فکر می‌کنم که نمی‌دانم چگونه باید با آن زندگی کنم. دل غم‌زده‌ام در جستجوی آرامش و امید است، اما در این دریای طوفانی، شناور مانده‌ام و تنها می‌توانم به یادهایم پناه ببرم.
می‌دانم که باید از این غم رها شوم، اما دل سرسخت من گویی با این درد خو گرفته است. حسرت‌ها در آغوشم نشسته‌اند و خیال رهایی از آن‌ها به سرم خطور نمی‌کند. دل غمگینم، به امید روزی که بتوانم دوباره لبخند بزنم.
دیدگاه ها (۰)

Autumn is a season which teaches us change can be beautiful....

شاخه‌هایی که امروز شکوفه می‌دهند، همان شاخه‌هایی هستند که وز...

بهارپاداشدرختانی‌ستکهسرمایزمستانراتحملکردند!

‏حالا بزرگ‌تر میشین می‌فهمین کهاز یه سن‌و‌سالی به بعد، آدما ...

ای غم! تو با این کاروان ِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟ دیگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط