پارت ١٢۴
پارت ١٢۴
#جویی
خون رو ازم گرفتن. تهیونگ خوابیده بود. از تخت اومدم پایین. سرم گیج رفت و افتادم زمین. پرستار اومد سراغم...
پرستار:شما حالتون خوب نیست دراز بکشین سرم بزنم...
من:ن..نه باید بشینم کنارش!
پرستار:خب همین طوری براتون سرم میزنم!
انژوکت اورد و کرد تو دستم. سرم میرفت توی.رگ هام.
نگاهش میکردم. گریه میکردم. لباسام خونی بود. گوشیم زنگ خورد. نامجون بود. میخواستن شام بخورن ولی تهیونگ پیدا نمیکردن...
صدامو صاف کردم..
من:اوپا..! منو تهیونگ اومدیم بیرون بگردیم نگران نباشین و خودتون شام بخورین!
گوشیو قطع کردم. از خودم.متنفر بودم چون بهش دروغ گفتم.
#تهیونگ
با سنگینی توی قفسه سینه ام بیدار شدم... جویی رو بالای سر خودم دیدم. شکمم درد میکرد. گریه میکرد. دیدن گریه هاش دردناک تر از درد زخمم بود.
من:ج..جویی بس کن!
جویی:تهیونگ!! حالت خوبه؟
من:میبینی که خوبم زخمم سطحی بود..
دستمو گرفت. انژوکتی که تو دستش بود قلبمو به درد اورد... لباساش خونی بودن... انقدر گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود...
نگاه دست خودم کردم خون داشتن بهم میزدن.. خون جویی!
من:این خون توعه!! گریه نکن جویی من خوب میشم! گریه نکن!
دستمو اوردم بالا و اشکاشو پاک کردم. دستمو گرفت و بوس کرد و گذاشت روی قلبش..
قلبش خیلی تند میزد. خس خس سینه اش رو از طریق اعصاب دستم حس میکردم.
من:جویی یه کا..ری میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و گریه اش رو متوقف کرد و بهم توجه میکرد.
جویی:بگو زندگیم!
من:چند ثانیه چشماتو ببند و دستمو بزار رو سینه ات!
چشماشو بست و دستمو رو سینه اش گذاشت. بعد از چند ثانیه ضربانش اومد پایین و اروم شد.
من:جویی! میتونی چشماتو بازکنی!
چشماشو بازکرد. قطره های اشکش ریخت رو استین لباسم....
من:جویی یه کار دیگه م...میکنی واسم!؟
جویی:تو جون بخواه تهیونگ!
من:لباستو عوض کن! بیا رو تخت کنارم بخواب.. رو سرم باشی خوابم نمیبره!
جویی:باشه تهیونگ!
رفت و با لباس بیمارستان و سرم دستش اومد تو اتاق...! سرم رو زد قد استند...
تخت خودش رو بهم نزدیک کرد و به هم چسپوند... خوابید روش.. دستشو گرفتم. بدون حتی پلک زدنی نگاهش میکردم. گریه میکرد و اشکاش از روی دماغش میچکید روی متکا!
من:جویی!!!
جویی:جانم زندگیم! T_T
من:جویی بس کن!...
ضربانم رفت بالا. دستگاه صدا میداد. واقعا ناراحت بودم. قلبم میخواست بزنه بیرون.
نگاهش به دستگاه ها افتاد نگران شد و میخواست بلند شه که دستشو گرفتم و کشوندم تو بغل خودم..
جویی:ت..تهیونگ! ق..قلبت …
من:شش بزار بخوابم! تکون نخور! ساکت باش گریه هم نکن!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#جویی
خون رو ازم گرفتن. تهیونگ خوابیده بود. از تخت اومدم پایین. سرم گیج رفت و افتادم زمین. پرستار اومد سراغم...
پرستار:شما حالتون خوب نیست دراز بکشین سرم بزنم...
من:ن..نه باید بشینم کنارش!
پرستار:خب همین طوری براتون سرم میزنم!
انژوکت اورد و کرد تو دستم. سرم میرفت توی.رگ هام.
نگاهش میکردم. گریه میکردم. لباسام خونی بود. گوشیم زنگ خورد. نامجون بود. میخواستن شام بخورن ولی تهیونگ پیدا نمیکردن...
صدامو صاف کردم..
من:اوپا..! منو تهیونگ اومدیم بیرون بگردیم نگران نباشین و خودتون شام بخورین!
گوشیو قطع کردم. از خودم.متنفر بودم چون بهش دروغ گفتم.
#تهیونگ
با سنگینی توی قفسه سینه ام بیدار شدم... جویی رو بالای سر خودم دیدم. شکمم درد میکرد. گریه میکرد. دیدن گریه هاش دردناک تر از درد زخمم بود.
من:ج..جویی بس کن!
جویی:تهیونگ!! حالت خوبه؟
من:میبینی که خوبم زخمم سطحی بود..
دستمو گرفت. انژوکتی که تو دستش بود قلبمو به درد اورد... لباساش خونی بودن... انقدر گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود...
نگاه دست خودم کردم خون داشتن بهم میزدن.. خون جویی!
من:این خون توعه!! گریه نکن جویی من خوب میشم! گریه نکن!
دستمو اوردم بالا و اشکاشو پاک کردم. دستمو گرفت و بوس کرد و گذاشت روی قلبش..
قلبش خیلی تند میزد. خس خس سینه اش رو از طریق اعصاب دستم حس میکردم.
من:جویی یه کا..ری میکنی؟
اشکاشو پاک کرد و گریه اش رو متوقف کرد و بهم توجه میکرد.
جویی:بگو زندگیم!
من:چند ثانیه چشماتو ببند و دستمو بزار رو سینه ات!
چشماشو بست و دستمو رو سینه اش گذاشت. بعد از چند ثانیه ضربانش اومد پایین و اروم شد.
من:جویی! میتونی چشماتو بازکنی!
چشماشو بازکرد. قطره های اشکش ریخت رو استین لباسم....
من:جویی یه کار دیگه م...میکنی واسم!؟
جویی:تو جون بخواه تهیونگ!
من:لباستو عوض کن! بیا رو تخت کنارم بخواب.. رو سرم باشی خوابم نمیبره!
جویی:باشه تهیونگ!
رفت و با لباس بیمارستان و سرم دستش اومد تو اتاق...! سرم رو زد قد استند...
تخت خودش رو بهم نزدیک کرد و به هم چسپوند... خوابید روش.. دستشو گرفتم. بدون حتی پلک زدنی نگاهش میکردم. گریه میکرد و اشکاش از روی دماغش میچکید روی متکا!
من:جویی!!!
جویی:جانم زندگیم! T_T
من:جویی بس کن!...
ضربانم رفت بالا. دستگاه صدا میداد. واقعا ناراحت بودم. قلبم میخواست بزنه بیرون.
نگاهش به دستگاه ها افتاد نگران شد و میخواست بلند شه که دستشو گرفتم و کشوندم تو بغل خودم..
جویی:ت..تهیونگ! ق..قلبت …
من:شش بزار بخوابم! تکون نخور! ساکت باش گریه هم نکن!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۳۸.۰k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.