پارت ١٢۶
پارت ١٢۶
#جویی
رفتم کنارش وایستادم.
تهیونگ:دختره دیوونه!! فقط بلدی به خودت اسیب بزنی!!
من:م...من خوبم تهیونگ!
بشین.رو تخت جویی!
نشستم رو تخت و منم دستش رو گرفته بودم.
#تهیونگ
من:جویی اون حروم زاده چیکارت داشت؟
جویی:تهیونگ بهش فکر نکن!
من:نمیتونم! میفهمی!؟ نمیتونم اگه.لباش میخورد رو لبات کشته بودمش!!
جویی:تهیونگ! چرا؟؟ چرا خودتو انداختی وسط؟! صدمه دیدی!!!
من:نکنه انتظار داشتی تشویقش کنم که داشت لباساتو در میاورد!؟؟
جویی:من مهم نیستم! تو مهمی بفهم برای میلیون ها ارمی!!
من:مهم نیستی؟؟ چه طور به این نتیجه رسیدی؟!!... بهت چیگفت جویی؟؟
سرشو تند تند تکون میداد و نمیخواست بهم بگه.بی اختیار خواستم از رو تخت بلند شم که درد زخمم نزاشت
جویی:ای دیوونه!!...
من:یا میگی یا با همین زخم بلند میشم!!
جویی:ن...نه!!میگم! میگم بهت دیوونه اروم بگیر!!
من:خب میشنوم!.. نشستم رو تخت
جویی:بهم زنگ زد و گفت بیام تو حیاط.. منم رفتم.. بهم گفت اگه میخوایی تا به تهیونگت صدمه نزنم ب..باید یه شب باهام بخوابی!
من:چ..چی؟؟ جویی!!!
جویی:اولش قبول نکردم اما منو بیشتر تهدید کرد... گفتم باشع..
من:ی..ینی تو قبول کردی زیر دستش بخوابی؟؟..
جویی:نمیخواستم تهدیدت کنه و بهت صدمه بزنع!!
عصبی شدم. ضربانم رفت بالا..
من:فکر میکنی اگه میرفتی زیر دستش زنده میومدی بیرون؟؟ گیرام هم زنده بمونی!! … اون دیگه دست بردارت نیست از بودن باهات لذت میبره و معتادت میشه...
جویی:ت..تهیونگ اروم باش!!
من:غرورم رو جریحه دار کردی!! من مرد توام!! جویی فکر نمی کردم انقدر راحت جا بزنی!! T_T
میخواست صورتمو بگیره که دستشو کنار زدم.... خیلی سعی کردم جلوی چشماش بغضم نترکه ولی نتونستم! اشک هام جاری میشد نمیخواستم ببینمش!!.
من:برو بیرون جویی!
جویی:اما تهیونگ!!
من:برو بیرون!! T_T
بغض کرد.. با بدو رفت بیرون. همون لحظه پشیمون شدم که فرستادمش بره... از روی تخت بلند شدم. درد زیادی تو کمرم و شکمم میپیچید و افتادم دنبالش... پرستار اومد و جلوم گرفت و منو به زور برگردوند به تخت!
تو فکرش بودم که برگشت به اتاق.
من:جویی!!...
یهو بیهوش شد. دکمه رو زدم..
من:جوییییی!!!... دخت...ره دیونه!!
پرستار ها ریختن رو سرش و بلندش کردن و گذاشتنش رو تخت... براش سرم زدن دوباره... از ضعف زیاد اینطوری شده بود. زیاده روی کردم... بلند شدم و کنارش نشستم. دستشو گرفتم... بیدار شد.. گریه افتاد..
من:زندگیم …!
ادامه پارت بعدی
لایک کامنت و فالو فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#جویی
رفتم کنارش وایستادم.
تهیونگ:دختره دیوونه!! فقط بلدی به خودت اسیب بزنی!!
من:م...من خوبم تهیونگ!
بشین.رو تخت جویی!
نشستم رو تخت و منم دستش رو گرفته بودم.
#تهیونگ
من:جویی اون حروم زاده چیکارت داشت؟
جویی:تهیونگ بهش فکر نکن!
من:نمیتونم! میفهمی!؟ نمیتونم اگه.لباش میخورد رو لبات کشته بودمش!!
جویی:تهیونگ! چرا؟؟ چرا خودتو انداختی وسط؟! صدمه دیدی!!!
من:نکنه انتظار داشتی تشویقش کنم که داشت لباساتو در میاورد!؟؟
جویی:من مهم نیستم! تو مهمی بفهم برای میلیون ها ارمی!!
من:مهم نیستی؟؟ چه طور به این نتیجه رسیدی؟!!... بهت چیگفت جویی؟؟
سرشو تند تند تکون میداد و نمیخواست بهم بگه.بی اختیار خواستم از رو تخت بلند شم که درد زخمم نزاشت
جویی:ای دیوونه!!...
من:یا میگی یا با همین زخم بلند میشم!!
جویی:ن...نه!!میگم! میگم بهت دیوونه اروم بگیر!!
من:خب میشنوم!.. نشستم رو تخت
جویی:بهم زنگ زد و گفت بیام تو حیاط.. منم رفتم.. بهم گفت اگه میخوایی تا به تهیونگت صدمه نزنم ب..باید یه شب باهام بخوابی!
من:چ..چی؟؟ جویی!!!
جویی:اولش قبول نکردم اما منو بیشتر تهدید کرد... گفتم باشع..
من:ی..ینی تو قبول کردی زیر دستش بخوابی؟؟..
جویی:نمیخواستم تهدیدت کنه و بهت صدمه بزنع!!
عصبی شدم. ضربانم رفت بالا..
من:فکر میکنی اگه میرفتی زیر دستش زنده میومدی بیرون؟؟ گیرام هم زنده بمونی!! … اون دیگه دست بردارت نیست از بودن باهات لذت میبره و معتادت میشه...
جویی:ت..تهیونگ اروم باش!!
من:غرورم رو جریحه دار کردی!! من مرد توام!! جویی فکر نمی کردم انقدر راحت جا بزنی!! T_T
میخواست صورتمو بگیره که دستشو کنار زدم.... خیلی سعی کردم جلوی چشماش بغضم نترکه ولی نتونستم! اشک هام جاری میشد نمیخواستم ببینمش!!.
من:برو بیرون جویی!
جویی:اما تهیونگ!!
من:برو بیرون!! T_T
بغض کرد.. با بدو رفت بیرون. همون لحظه پشیمون شدم که فرستادمش بره... از روی تخت بلند شدم. درد زیادی تو کمرم و شکمم میپیچید و افتادم دنبالش... پرستار اومد و جلوم گرفت و منو به زور برگردوند به تخت!
تو فکرش بودم که برگشت به اتاق.
من:جویی!!...
یهو بیهوش شد. دکمه رو زدم..
من:جوییییی!!!... دخت...ره دیونه!!
پرستار ها ریختن رو سرش و بلندش کردن و گذاشتنش رو تخت... براش سرم زدن دوباره... از ضعف زیاد اینطوری شده بود. زیاده روی کردم... بلند شدم و کنارش نشستم. دستشو گرفتم... بیدار شد.. گریه افتاد..
من:زندگیم …!
ادامه پارت بعدی
لایک کامنت و فالو فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۲۰.۴k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.