حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفتخدا گفتنازنینم آد

حضرت ادم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت:خدا گفت:نازنینم آدم ، با تو رازی دارم...
اندکی پیشتر آی....
آدم آرامو نجیب آمد پیش! زیر چشمی به خدا مینگریست...
محو لبخند غم آلود، خدا ، در دل انگار گریست...!!
گفت: نازنینم آدم! قطره ای اشک زچشمان خداوند چکید...
یادمن باش که بس تنهایم...
بغض آدم ترکید... گونه هایش لرزید...به خدا گفت: من به اندازه ی گل های بهشت... من به اندازه ی عرش... نه... نه... به اندازه ی تنهاییت ای هستی من دوستت دارم....!!!
آدم کوله اش را برداشت....خسته و سخت قدم برمیداشت... راهی ظلمت پرشور زمین....زیر لبهای خدا باز شنید:
نازنینم آدم....
نه به اندازه ی تنهایی من.... نه به اندازه ی گلهای بهشت ....که به اندازه یک دانه ی گندم.... تو فقط یادم باش...
شبتون آروم و خدایی⚘
دیدگاه ها (۳۸)

میدونی مرد؟! از یه جایی به بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلا...

بسلامتی کسیکه نمیشناست اما نوشته هاتو میخونه تا از درونت باخ...

او زن بود!یک زن غمگین...از آنها که موهایش را نمی بافت!حرفهای...

سلااااااام من برگشتم، نزنینم قوله قول اندفه واقعیه، یه مدتی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط