پارت ۱۹۷
پارت ۱۹۷
#سوفیا
اومد تو کتش رو در آورد نمیدونم چرا ولی ترسیدم. بهم نزدیک شد ولی همزمان یه قدم رفتم عقب ...
سهون: چ..چرا اینطوری میکنی سوفیا !!! چرا از م....
من: سهون !! باید باهات صحبت کنم !!
سهون: نهههه!! نمیخوام! نمیخوام بشنوم !! 🥺
یهو اوند سمتم و بازو هامو محکم گرفت و میخواست بوسم کنه که از خودم جداش کردم !! چرا منو یاد کوکی می ندازه؟؟!!!
من: سهون !! من دوست ندارم !! قلب من مال یکی دیگه اس !!
سهون: چی میگی؟؟ پس من چی؟؟ من دوست دارم !!
من: اوپا !! من به عنوان برادر بزرگتر بهت نگاه میکنم ! نه عشق !
سهون: کی رو دوست داری؟ کی توی قلبته که هیچ جایی برای من نزاشته ؟؟ 😭
من: سهون !! 🥺
از این که قلب اون رو هم شکستم از خودم متنفر بودم ...
سهون: میدونم ! جونگ کوک رو دوست داری!! اون موقع هم به خاطر اون با من قرار گذاشتی !!
من: س..سهون !! ت..تو !
سهون: باشه ! دیگه باهات کاری ندارم و از فردا دیگه اعلام میکنم باهات کات میکنم !! نمیتونم با کسی که توی قلبش جایی ندارم باشم...
هیچی نداشتم بگم از یه طرف خوشحال بودم چون دوباره میتونم جونگ کوک رو وارد زندگی ام بکنم و از یه طرف ناراحت بودم چون قلب سهون رو شکستم !! اون واقعا پسر خوبی بود! آرامش رو از توی چشماش می تونستی دریافت کنی اما عشق نه !! عشق فرق میکنه من فقط عشق رو از توی اون چشمای نفسم!! زندگیم!! فقط از توی چشمای اون دریافت میکنم !
گریه میکرد. تا حالا جلوی من گریه نکرده بود !! رفتم جلو و بغلش کردم ... نمیدونم چرا حس بدی داشتم !! ازم جدا شد !!
سهون: م..میشه یه درخواست ازت بکنم ؟؟🥺
من: س..سهون !! چرا اینطوری حرف میزنی !! بگو هر چی میخوای
سهون: میزاری برای آخرین بار بوست کنم؟؟!! فقط همین یه بار بعدش از زندگیت محو میشم !!
من: س..سهون !! آ...اخه !! سهون: خواهش میکنم !!😭😭
#جونگکوک
توی خونه طاقت نیاوردم !! رفتم خونه سوفیا! جلوی در خونه دوتا لیموزین وایستاده بودن! اومده بود پیش سوفیا !! دیر رسیدم وای اگه بلایی سرش بیاد چی!! رفتم توی حیات سوفیا لباسم مشکی بود و معلوم نبودم از توی شیشه نگاه کردم توی حال بودن و داشتن حرف میزدن باهم.. نمی فهمیدم چی میگن!! یهو سهون صورت سوفیا رو گرفت و لباشو گذاشت روی لب های سوفیا ! سوفیا مخالفتی نشون نمیداد !! یک لحظه فکر کردم واقعا قید منو زده و کامل منو فراموش کرده !! گریه ام افتاد. ازش جدا شد و بعد بغلش کرد... یهو سهون کتش رو برداشت و رفت بیرون از خونه ... سوفیا دنبالش رفت !! برگشت و نشست روی مبل !! عصبی بود. گریه افتاد!! دست میکرد توی موهاش و به هم می ریخت! چی بهش گفت ! چ..چرا اینطوری میکنه ! اصلا چرا بدون اینکه کاری بکنه رفت !
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#سوفیا
اومد تو کتش رو در آورد نمیدونم چرا ولی ترسیدم. بهم نزدیک شد ولی همزمان یه قدم رفتم عقب ...
سهون: چ..چرا اینطوری میکنی سوفیا !!! چرا از م....
من: سهون !! باید باهات صحبت کنم !!
سهون: نهههه!! نمیخوام! نمیخوام بشنوم !! 🥺
یهو اوند سمتم و بازو هامو محکم گرفت و میخواست بوسم کنه که از خودم جداش کردم !! چرا منو یاد کوکی می ندازه؟؟!!!
من: سهون !! من دوست ندارم !! قلب من مال یکی دیگه اس !!
سهون: چی میگی؟؟ پس من چی؟؟ من دوست دارم !!
من: اوپا !! من به عنوان برادر بزرگتر بهت نگاه میکنم ! نه عشق !
سهون: کی رو دوست داری؟ کی توی قلبته که هیچ جایی برای من نزاشته ؟؟ 😭
من: سهون !! 🥺
از این که قلب اون رو هم شکستم از خودم متنفر بودم ...
سهون: میدونم ! جونگ کوک رو دوست داری!! اون موقع هم به خاطر اون با من قرار گذاشتی !!
من: س..سهون !! ت..تو !
سهون: باشه ! دیگه باهات کاری ندارم و از فردا دیگه اعلام میکنم باهات کات میکنم !! نمیتونم با کسی که توی قلبش جایی ندارم باشم...
هیچی نداشتم بگم از یه طرف خوشحال بودم چون دوباره میتونم جونگ کوک رو وارد زندگی ام بکنم و از یه طرف ناراحت بودم چون قلب سهون رو شکستم !! اون واقعا پسر خوبی بود! آرامش رو از توی چشماش می تونستی دریافت کنی اما عشق نه !! عشق فرق میکنه من فقط عشق رو از توی اون چشمای نفسم!! زندگیم!! فقط از توی چشمای اون دریافت میکنم !
گریه میکرد. تا حالا جلوی من گریه نکرده بود !! رفتم جلو و بغلش کردم ... نمیدونم چرا حس بدی داشتم !! ازم جدا شد !!
سهون: م..میشه یه درخواست ازت بکنم ؟؟🥺
من: س..سهون !! چرا اینطوری حرف میزنی !! بگو هر چی میخوای
سهون: میزاری برای آخرین بار بوست کنم؟؟!! فقط همین یه بار بعدش از زندگیت محو میشم !!
من: س..سهون !! آ...اخه !! سهون: خواهش میکنم !!😭😭
#جونگکوک
توی خونه طاقت نیاوردم !! رفتم خونه سوفیا! جلوی در خونه دوتا لیموزین وایستاده بودن! اومده بود پیش سوفیا !! دیر رسیدم وای اگه بلایی سرش بیاد چی!! رفتم توی حیات سوفیا لباسم مشکی بود و معلوم نبودم از توی شیشه نگاه کردم توی حال بودن و داشتن حرف میزدن باهم.. نمی فهمیدم چی میگن!! یهو سهون صورت سوفیا رو گرفت و لباشو گذاشت روی لب های سوفیا ! سوفیا مخالفتی نشون نمیداد !! یک لحظه فکر کردم واقعا قید منو زده و کامل منو فراموش کرده !! گریه ام افتاد. ازش جدا شد و بعد بغلش کرد... یهو سهون کتش رو برداشت و رفت بیرون از خونه ... سوفیا دنبالش رفت !! برگشت و نشست روی مبل !! عصبی بود. گریه افتاد!! دست میکرد توی موهاش و به هم می ریخت! چی بهش گفت ! چ..چرا اینطوری میکنه ! اصلا چرا بدون اینکه کاری بکنه رفت !
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
۴۸.۶k
۲۷ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.