زاهدی گوید: جواب 4نفر مرا سخت تکان داد:
زاهدی گوید: جواب 4نفر مرا سخت تکان داد:
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت: من بلغزم باکی نیست...بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟؟
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت:من که غرق خواهش دنیا هستم؛چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست؛تو چگونه غرق محبت خالقی که ار نگاهی بیم داری؟!
اول: مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد!
دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود میرفت.
به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت: من بلغزم باکی نیست...بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت.
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟؟
کودک چراغ را فوت کرد و آنرا خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم: زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن!
گفت:من که غرق خواهش دنیا هستم؛چنان از خود بی خود شده ام که از خود خبرم نیست؛تو چگونه غرق محبت خالقی که ار نگاهی بیم داری؟!
۸۵۵
۲۳ بهمن ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.