به نام او که خواست
به نام او که خواست
و شد....(کن...فیکون)
این پست با کمال افتخار تقدیم میشود به بانوی آب و آیینه...حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
سلام رفقا...
اگه بخوام ماجرای چادری شدنم رو بگم...
باید برگردم به قبل...
و اگه بخوام قبل رو بگم باید بچگیم رو براتون تعریف کنم...
خب...
راستش من تو بچگی از دیوار راست بالا میرفتم( حالا نه که الان نمیرم...)
این دیوار راست رو که میگم شوخی نمیکنما...
خونه ما قدیمی و بزرگ بود...ته اطاق پذیرایی یه کمد بزرگ بود که نصفش شیشه ایی و مات بود و یه جورایی لحاف تشک و اینا میچیدیم توش...آخه ما سابقه مهمون که شب خونمون بخوابه زیاد داشتیم...
به اصرار من که نمی کشیدم رو زمین بازی کنم کمد رو با چوب قسمت به دو طبقه بالا و پایین کردند..
و طبقه بالاش شد اطاق کوچک من که تنها راه ورودیش پنجره های بالایی کمد که از بیرون باز میشد و البته لحاف تشک ها...
که چون مادر بنده حساس به تمیزی بودند و هستند بنده حق نداشتم از رو تشک ها برم بالا و به طبقه بالا برسم...
بگذریم!
خلاصه اینکه ما از همان ابتدا دیوار راست بالا رفتن رو خوب یاد گرفتیم
و نیازی در ما پدید آمد به نام: پــــــــرواز!
یه رابطه منطقیه دیگه...
اگه از جایی بالا بری باید از اونجا بپری پایین و من عمرا راه پایین اومدن رو انتخاب نمیکردم...
خب حالا که چی که اینا رو گفتم؟
من از مهد کودک چادر سرم کردم...تقریبا از 5 سالگی...
و آرزوی پرواز برایم از 7 سالگی شروع شد...
و چادر برام مث دو تا بال بود...
میرفتم بالای کمد و از اونجا با چادر میپریدم پایین...(البته دور از چشم مامانم)
یا میرفتم بالای درخت انجیر و مو توی حیاط و با چادرم خونه جنگلی میساختم...
چادر برام یه هم بازی بود...
بال پروازم بود....
حتی گاهی شبا رو اندازم بود...
من اولین چادرم رو خوب یادم هست...
یک وجب پارچه براق مشکی دور توری که با دستای مادرم دوخته شده بود...
و حتی صدای چرخ خیاطی رو وقت دوختنش...
این اوضاع ادامه داشت تا سن راهنمایی...
بابام وقتی منو میبرد پارک...میگفت چادرتو بده به من و راحت بازی کن...
اما من بی چادر راحت نبودم...
آخه هم بازیم بود...
بابام میگفت میخوری زمین...
ولی من با چادر...میدویدم...میپریدم....اوج میگرفتم...
به سن دبیرستان که رسیدم فهمیدم
چادر سر کردن آدابی داره...
نباید مث زورو رهاش کنی...این بی احترامیه به رفیقته...
نباید وقتی سرته بلند بلند بخندی...این بی احترامی به رفیقته
نباید حتی از تو خیابون یلخی رد بشی...آخه این بی احترامی به رفیقته...
خب منم رفیقمو دوس داشتم...
وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی دلم شکست...
خیلی ها با رفیقشون بد رفتاری میکردن...
کم کم رفاقتشون رو زیر پا میذاشتن...
و....
بگذریم..
سال اول دانشگاه اسمم عمره دانشجویی در اومد...
رفتم مکه و مدینه...بگذریم از اینکه چه ها از دخترای ایرانی دیدم...
اما... وقتی مدیر کاروانمون آقای احمدی بهم گفت که افتخار کرده که ما(من و چادرم) تو کاروانشونیم...
فهمیدم که رفیقم خیلی با معرفته...
انقدر خوب عیب هامو پوشوند که بقیه بهم افتخار کردند...
من و چادرم هم رو خیلی دوس داریم...
رفاقتمون هم مال یه شب و دو شب نیست...
از بچگی با هم بزرگ شدیم...
راستش
من نمیفهمم اینا که میگن حجاب محدودیته چی میگن؟
ایراد از منه؟ یا از اونا؟
من نمیفهمم اینا که از همون بچگی هم میگفتن سختت نیست با چادر؟؟ چی میگن؟؟
آخه من و چادر این حرفا رو نداریم با هم...
الچادر حُبی...
یعنی عشق منه...
یعنی مال منه...
یعنی سهم منه...
همین!
علی علی...
بعد التحریر: این پست رو برای مادرم خوندم و گفتند: یادمه که از در خونه تا مهد کودک رو با چادر ادای کفتر در میاوردی...و و سطای راه انقدر فعالیت میکردی که خسته میشدی و چادرتو در میاوردی گوله میکردی و روبه من میگفتی: بیا مــــــــــال خـــــــــودت!!!!!!
بعدا نوشت:
خب حالا یه چیزی
خب که چی؟؟
یعنی پست قبلی خیلی جالب و بامزه....اما حالا که چی؟
یعنی با یه حس پرواز و دو تا فقره خاطره من چادری شدم؟؟
خیلی مسخره است که!
این اصلا تا یه سنی جواب میده...
همیشه که من کبوترانه فکر نمیکنم!!!!!
باید بگم که:
شبهه بسیار وارده...
اگه از خواننده های پای ثابت مجله ما باشید(اییییششش)
متوجه میشید که بنده یک شانس بزرگ در زندگانی ام داشته ام...
داشتن مادری که ذهنی خلاق و پاک و مومن دارد..( یکی دیگر از خاطرات کودکی من:من و عروسک باربی)
و بیشتر حالات روحیم رو مدیون مادرم هستم...
من یک شبه چادری نشدم...و حتی خاطره بازی هم
و شد....(کن...فیکون)
این پست با کمال افتخار تقدیم میشود به بانوی آب و آیینه...حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
سلام رفقا...
اگه بخوام ماجرای چادری شدنم رو بگم...
باید برگردم به قبل...
و اگه بخوام قبل رو بگم باید بچگیم رو براتون تعریف کنم...
خب...
راستش من تو بچگی از دیوار راست بالا میرفتم( حالا نه که الان نمیرم...)
این دیوار راست رو که میگم شوخی نمیکنما...
خونه ما قدیمی و بزرگ بود...ته اطاق پذیرایی یه کمد بزرگ بود که نصفش شیشه ایی و مات بود و یه جورایی لحاف تشک و اینا میچیدیم توش...آخه ما سابقه مهمون که شب خونمون بخوابه زیاد داشتیم...
به اصرار من که نمی کشیدم رو زمین بازی کنم کمد رو با چوب قسمت به دو طبقه بالا و پایین کردند..
و طبقه بالاش شد اطاق کوچک من که تنها راه ورودیش پنجره های بالایی کمد که از بیرون باز میشد و البته لحاف تشک ها...
که چون مادر بنده حساس به تمیزی بودند و هستند بنده حق نداشتم از رو تشک ها برم بالا و به طبقه بالا برسم...
بگذریم!
خلاصه اینکه ما از همان ابتدا دیوار راست بالا رفتن رو خوب یاد گرفتیم
و نیازی در ما پدید آمد به نام: پــــــــرواز!
یه رابطه منطقیه دیگه...
اگه از جایی بالا بری باید از اونجا بپری پایین و من عمرا راه پایین اومدن رو انتخاب نمیکردم...
خب حالا که چی که اینا رو گفتم؟
من از مهد کودک چادر سرم کردم...تقریبا از 5 سالگی...
و آرزوی پرواز برایم از 7 سالگی شروع شد...
و چادر برام مث دو تا بال بود...
میرفتم بالای کمد و از اونجا با چادر میپریدم پایین...(البته دور از چشم مامانم)
یا میرفتم بالای درخت انجیر و مو توی حیاط و با چادرم خونه جنگلی میساختم...
چادر برام یه هم بازی بود...
بال پروازم بود....
حتی گاهی شبا رو اندازم بود...
من اولین چادرم رو خوب یادم هست...
یک وجب پارچه براق مشکی دور توری که با دستای مادرم دوخته شده بود...
و حتی صدای چرخ خیاطی رو وقت دوختنش...
این اوضاع ادامه داشت تا سن راهنمایی...
بابام وقتی منو میبرد پارک...میگفت چادرتو بده به من و راحت بازی کن...
اما من بی چادر راحت نبودم...
آخه هم بازیم بود...
بابام میگفت میخوری زمین...
ولی من با چادر...میدویدم...میپریدم....اوج میگرفتم...
به سن دبیرستان که رسیدم فهمیدم
چادر سر کردن آدابی داره...
نباید مث زورو رهاش کنی...این بی احترامیه به رفیقته...
نباید وقتی سرته بلند بلند بخندی...این بی احترامی به رفیقته
نباید حتی از تو خیابون یلخی رد بشی...آخه این بی احترامی به رفیقته...
خب منم رفیقمو دوس داشتم...
وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی دلم شکست...
خیلی ها با رفیقشون بد رفتاری میکردن...
کم کم رفاقتشون رو زیر پا میذاشتن...
و....
بگذریم..
سال اول دانشگاه اسمم عمره دانشجویی در اومد...
رفتم مکه و مدینه...بگذریم از اینکه چه ها از دخترای ایرانی دیدم...
اما... وقتی مدیر کاروانمون آقای احمدی بهم گفت که افتخار کرده که ما(من و چادرم) تو کاروانشونیم...
فهمیدم که رفیقم خیلی با معرفته...
انقدر خوب عیب هامو پوشوند که بقیه بهم افتخار کردند...
من و چادرم هم رو خیلی دوس داریم...
رفاقتمون هم مال یه شب و دو شب نیست...
از بچگی با هم بزرگ شدیم...
راستش
من نمیفهمم اینا که میگن حجاب محدودیته چی میگن؟
ایراد از منه؟ یا از اونا؟
من نمیفهمم اینا که از همون بچگی هم میگفتن سختت نیست با چادر؟؟ چی میگن؟؟
آخه من و چادر این حرفا رو نداریم با هم...
الچادر حُبی...
یعنی عشق منه...
یعنی مال منه...
یعنی سهم منه...
همین!
علی علی...
بعد التحریر: این پست رو برای مادرم خوندم و گفتند: یادمه که از در خونه تا مهد کودک رو با چادر ادای کفتر در میاوردی...و و سطای راه انقدر فعالیت میکردی که خسته میشدی و چادرتو در میاوردی گوله میکردی و روبه من میگفتی: بیا مــــــــــال خـــــــــودت!!!!!!
بعدا نوشت:
خب حالا یه چیزی
خب که چی؟؟
یعنی پست قبلی خیلی جالب و بامزه....اما حالا که چی؟
یعنی با یه حس پرواز و دو تا فقره خاطره من چادری شدم؟؟
خیلی مسخره است که!
این اصلا تا یه سنی جواب میده...
همیشه که من کبوترانه فکر نمیکنم!!!!!
باید بگم که:
شبهه بسیار وارده...
اگه از خواننده های پای ثابت مجله ما باشید(اییییششش)
متوجه میشید که بنده یک شانس بزرگ در زندگانی ام داشته ام...
داشتن مادری که ذهنی خلاق و پاک و مومن دارد..( یکی دیگر از خاطرات کودکی من:من و عروسک باربی)
و بیشتر حالات روحیم رو مدیون مادرم هستم...
من یک شبه چادری نشدم...و حتی خاطره بازی هم
۳۱.۹k
۲۸ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.