بسم رب الشهداء

بسم رب الشهداء...



داستان زیر خاطرات ناب دورفیق ازلی است که یکی از آنان به دیدار خدا رفت و دیگری در حسرت و شوق پرواز.
تا پایان این داستان همراه ما باشید
قسمت اول:
من و میثم تو یه شهرک نظامی زندگی کردیم شهرک دوتا ستون خونه های ویلایی ارتشه!
زوج و فرد،ما با هم تو ستون فرد بودیم،اونا کوچه 21 و ما 29 ،ما زیاد با هم سنمی نداشتیم،حتی بابام که جانبازه با مرحوم پدرش سره مسائل عقیده ای و مذهبی تو مسجد جرو بحثشونم شده بود و خودش بیشتر باعث فاصله بینمون شده بود،
خلاصه هفت سالمون شدو ما جفتمونم رفتیم مدرسه،تو یک کلاس نبودیم ولی تو یک سالن بودیم که این ینی هرروز همو میدیم و بی تفاوت از کنار هم رد میشدیم!
ادامه...



شهادت جامونده هاصلوات....
دیدگاه ها (۲)

بسم رب الشهداء...قسمت دوم:اخلاق میثم آروم!مذهبی!قرآن خوان !م...

بسم رب الشهداء...قسمت سوم: یه روز از کلاس پرتم کرده بودن بیر...

بسم رب الشهداء...آقامیثم طبق وصیت خودشون خواسته بودند مزارشو...

بسم رب الشهداء...دلنوشته مریم سرلک همسر گرامی و صبور شهید مد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط