بسم رب الشهداء

بسم رب الشهداء...



قسمت سوم:

یه روز از کلاس پرتم کرده بودن بیرون،رفتم تو آبخوری قایم شدم، همه هم سر کلاس بودن و حیاط خالی،
یهو دیدم میثم از معلمشون اجازه گرفته بیاد آب بخوره،تو دلم گفتم جان! الان باهاش درگیر میشم!
بماند که الان که دارم مینویسم از پهنای صورت دارم اشک میریزم! یا مولا، منو حلال کن که به سربازت بد نگاه کردم و خواستم اذیتش کنم!
اومد تو آبخوری پیش خودم، چون از بچگی کشتی کار میکردم گفتم سه سوت میزنمشو فرار میکنم میپرم از دیوار بیرون و فرار.
تا اومد منو دید تو چهرش خوندم که فهمید داستان شره ولی به شرافتم قسم از اونجا که هیچ ترسی تو چهرش ندیدم خودم شوکه شدم!


شهادت جامونده ها صلوات...
دیدگاه ها (۳)

بسم رب الشهداء.... قسمت چهارم:رفتیم مقطع راهنمایی و دیگه ندی...

بسم رب الشهداء....قسمت پنجم:یه شب خوب یادمه برگشت بهم گفت می...

بسم رب الشهداء...قسمت دوم:اخلاق میثم آروم!مذهبی!قرآن خوان !م...

بسم رب الشهداء...داستان زیر خاطرات ناب دورفیق ازلی است که یک...

فیک عشق ابدی

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۷

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط