قولم را شکستم اما

قولم را شکستم اما...
هنوز اسمت که می‌آید، لب پایینم می‌لرزد، چشمانم‌تر می‌شوند و چیزی انگار بینی‌ام را قلقلک می‌دهد.
همان موقع است که دلم مثل آهویی به کنجی از صحن انقلاب پناه می‌آورد.
هرچند رویش سیاه سیاه است اما می‌داند که ضامن آهو دست خالی ردش نمی‌کند.
همان موقع است بیش از پیش تشنه می‌شود به آب سقا خانه‌ات، به شهد شیرین مشهدت.
همان موقع است که تابناک‌تر می‌شود از عشق تو و میخواهد مثل کبوتر‌ها، طواف کند گبند زرنشان تو را...
دلم می‌خواست برای تولدت کاری بکنم.
اما بازهم من ماندمو سری به کلاه و دنیایی از شرمندگی.
هرچند آنقدر بزرگوار هستی که برویم نیاوری.
راستی که خدا چقدر مهربان است نه؟!
چقدر هوایمان را دارد که تو سرپناهمان شدی...
چقدر دوستمان دارد که تورا به ما هدیه داده...
جالب است نه؟!
من می‌خواستم برای تولدت به تو هدیه بدهم اما وجود تو آرامشت خودش هدیه است.
کار عشق هست دیگر چه می‌شود کرد...؟!
و چه زیباست این عشق، عشقی از جنس نور، عشقی از جنس خود خدا...


ویرگــــول؛
دیدگاه ها (۸)

آن روز اتفاق نیفتاده را خوب به یاد دارم.شنیده بودم از آسمان ...

آن روز خسته شده بودم از آسمان شهر مان. خانوم آبی مدام غر میز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط