آن روز خسته شده بودم از آسمان شهر مان. خانوم آبی مدام غر
آن روز خسته شده بودم از آسمان شهر مان. خانوم آبی مدام غر میزد که وسایل مورد نیاز را بردارم. اما وسایل مورد نیاز من، فقط دفترچه خاطرات و قلمم بود.
یادت است کنار دریا قدم برمیداشتم و تا گودی آب رفتم؟ یادت است همان موقع دستم را گرفتی و موجودی عجیب و دیوانهی من خطابم کردی؟
گفته بودی میترسم دریا اسیرت کند چون ظاهرا به مرغان دریایی علاقه داری.
اما اینطور نبود!
من دنبال آن کبوتر زخمی در گودی آب رفتم. همان کبوتری که همه گمان میکردند آن را نمیبینند. اما من خونِ بال هایش را دیدم! غمِ چشمانش را دیدم.
وقتی خانوم آبی مرا برگرداند، از آن موقع دریا را فقط برای تو دوست داشتم، چون آن موقع بود گرمیِ دستانت را منتقلِ دستانم کردی.
ویرگـــــول؛
یادت است کنار دریا قدم برمیداشتم و تا گودی آب رفتم؟ یادت است همان موقع دستم را گرفتی و موجودی عجیب و دیوانهی من خطابم کردی؟
گفته بودی میترسم دریا اسیرت کند چون ظاهرا به مرغان دریایی علاقه داری.
اما اینطور نبود!
من دنبال آن کبوتر زخمی در گودی آب رفتم. همان کبوتری که همه گمان میکردند آن را نمیبینند. اما من خونِ بال هایش را دیدم! غمِ چشمانش را دیدم.
وقتی خانوم آبی مرا برگرداند، از آن موقع دریا را فقط برای تو دوست داشتم، چون آن موقع بود گرمیِ دستانت را منتقلِ دستانم کردی.
ویرگـــــول؛
۳.۶k
۲۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.