تکپارتی🪶 کوک بی تی اس
#تکپارتی🪶#کوک #بی_تی_اس
از کوکــــــ 🦋🫶
ویو ات **
با صدای الارم بیدار شدم...
کوک رو ندیدم فهمیدم رفته سرکار
رفتم صبحونه درست کردم و خوردم
چند وقتیه باهام سرد شده اما نمیدونم چرا
امشب باید ازش بپرسم
گوشیم زنگ خورد...
ات : الو
کوک : شام درست کن خانوادم شب میان خدافظ
قطع..
ات : باشه... اع چرا قطع کرد! واقعا سرد شدهـ
ویو شب**
کلی غذا درست کردم و بالاخره اومدن...
ات : سلام مامان خوبی خوش اومدی بابا چطوری
مامان کوک : سلام پسرم کجاس
ات : اومم هنوز نیومده
بابای کوک : سلام دخترم خوبی...
ات : مرسی بابا... بفرمایید بشینین...
ازشون پذیرایی کردم ک زنگ خورد
درو باز کردم و با چیزی ک دیدم خشک شدم..
کوک و یونا(دختر عموی کوک) همو بغل کرده بودن...
ات : ....
یونا : اع ات سلام عزیزم خوبی
(بغلم کرد)
ات : مرسی خوبم (بغض)
کوک : یونا بیا بریم تو
کوک بدون توجه به من دستشو گذاشت رو شونه یونا و رفتن نشستن... دلم میخواست گریه کنم ولی خودمو نگه داشتم
ات : کوک شربت میخوری
کوک : چ سوال مسخره ایه معلومه
دیگ نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اشپزخونه چند قطره ای اشک ریختم و دوباره رفتم پیششون
ات : کوک بخور
مامان کوک: وای پسرم خسته شده این عروس هم ک اصن حالشو نمیپرسه... از اولم نباید ازدواج میکردین.. یونا مناسب کوک بود
یونا : دیگ دیر شده زن عمو
بابای کوک : این حرفا چیه...دخترم ببخش
ات : نه مشکلی نیست
مامان کوک : معلومه ک مشکلی نیست وقتی الانشم کوک رو دزدیده
کوک هیچی نمیگفت بابای کوک به مامانش نگاه میکرد ک تمومش کنه اون منو دوست داشت ولی بقیه نه حتی شوهرم هم دیگ دوسم نداش
مامان کوک دوباره شروع کرد منم بغضم ترکید و گریه کردم...
مامان کوک : خودتو به مظلومی نزن با این کارات سر کوک رو کلاه گذاشتی...
دیگ نتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاق و گریه کردم
یونا : زن عمو بیا بریم...
مامان کوک : باشه بریم
کوک : شام نخوردین ک
مامان کوک : شام چیه با کار ات زهرمارمون شد (نویسنده : خیلی پر روعهههههه فشار چیههههه)
داشتم گریه میکردم ک کوک اومد تو اتاق
کوک : همیشه بلدی ابروی منو ببری واسه چی گریه کردی شام نخوره رفتن ها(داد)
ات : چرا سر من داد میزنی ندیدی مامانت چی میگفت توهم ساکت مونده بودی اونجا هیچکاری نمیکردی معلوم نیست با یونا خانم کدوم قبرستونی بودی اون دختره هرزه....
حرفم با سوزش روی گونه ام قطع شد
کوک : خفه شوو و حرف دهنتو بفهم(داد)
دیگ نمیتونستم تحمل کنم و زدم بیرون از خونه بارون میومد و خیس اب شده بودم سرگردون توی خیابونا...
ی جایی رسیدم ک نمیدونم کجا بود ی جنگلی اطراف شهر بود فکر کنم همونه... خیلی ترسیده بودم یه شاخه پامو برید و شلوارمو پاره کرد خیلی سوز میداد و از ترس میلرزیدم...یهو لیزم برد و خاموشی...
ادامه تو کامنتا🦋🐾
از کوکــــــ 🦋🫶
ویو ات **
با صدای الارم بیدار شدم...
کوک رو ندیدم فهمیدم رفته سرکار
رفتم صبحونه درست کردم و خوردم
چند وقتیه باهام سرد شده اما نمیدونم چرا
امشب باید ازش بپرسم
گوشیم زنگ خورد...
ات : الو
کوک : شام درست کن خانوادم شب میان خدافظ
قطع..
ات : باشه... اع چرا قطع کرد! واقعا سرد شدهـ
ویو شب**
کلی غذا درست کردم و بالاخره اومدن...
ات : سلام مامان خوبی خوش اومدی بابا چطوری
مامان کوک : سلام پسرم کجاس
ات : اومم هنوز نیومده
بابای کوک : سلام دخترم خوبی...
ات : مرسی بابا... بفرمایید بشینین...
ازشون پذیرایی کردم ک زنگ خورد
درو باز کردم و با چیزی ک دیدم خشک شدم..
کوک و یونا(دختر عموی کوک) همو بغل کرده بودن...
ات : ....
یونا : اع ات سلام عزیزم خوبی
(بغلم کرد)
ات : مرسی خوبم (بغض)
کوک : یونا بیا بریم تو
کوک بدون توجه به من دستشو گذاشت رو شونه یونا و رفتن نشستن... دلم میخواست گریه کنم ولی خودمو نگه داشتم
ات : کوک شربت میخوری
کوک : چ سوال مسخره ایه معلومه
دیگ نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اشپزخونه چند قطره ای اشک ریختم و دوباره رفتم پیششون
ات : کوک بخور
مامان کوک: وای پسرم خسته شده این عروس هم ک اصن حالشو نمیپرسه... از اولم نباید ازدواج میکردین.. یونا مناسب کوک بود
یونا : دیگ دیر شده زن عمو
بابای کوک : این حرفا چیه...دخترم ببخش
ات : نه مشکلی نیست
مامان کوک : معلومه ک مشکلی نیست وقتی الانشم کوک رو دزدیده
کوک هیچی نمیگفت بابای کوک به مامانش نگاه میکرد ک تمومش کنه اون منو دوست داشت ولی بقیه نه حتی شوهرم هم دیگ دوسم نداش
مامان کوک دوباره شروع کرد منم بغضم ترکید و گریه کردم...
مامان کوک : خودتو به مظلومی نزن با این کارات سر کوک رو کلاه گذاشتی...
دیگ نتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاق و گریه کردم
یونا : زن عمو بیا بریم...
مامان کوک : باشه بریم
کوک : شام نخوردین ک
مامان کوک : شام چیه با کار ات زهرمارمون شد (نویسنده : خیلی پر روعهههههه فشار چیههههه)
داشتم گریه میکردم ک کوک اومد تو اتاق
کوک : همیشه بلدی ابروی منو ببری واسه چی گریه کردی شام نخوره رفتن ها(داد)
ات : چرا سر من داد میزنی ندیدی مامانت چی میگفت توهم ساکت مونده بودی اونجا هیچکاری نمیکردی معلوم نیست با یونا خانم کدوم قبرستونی بودی اون دختره هرزه....
حرفم با سوزش روی گونه ام قطع شد
کوک : خفه شوو و حرف دهنتو بفهم(داد)
دیگ نمیتونستم تحمل کنم و زدم بیرون از خونه بارون میومد و خیس اب شده بودم سرگردون توی خیابونا...
ی جایی رسیدم ک نمیدونم کجا بود ی جنگلی اطراف شهر بود فکر کنم همونه... خیلی ترسیده بودم یه شاخه پامو برید و شلوارمو پاره کرد خیلی سوز میداد و از ترس میلرزیدم...یهو لیزم برد و خاموشی...
ادامه تو کامنتا🦋🐾
۲۱.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.