بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند

به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند، ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.

سه ره پیداست.
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،
حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمانِ «هر کجا» آیا همین رنگ است؟
دیدگاه ها (۶۱)

بازم یه تولد دیگه نازگل جانم تولدت مبارک ازخدا بهترین ها ر...

همه شب دلم با کسی می گفتسخت اشفته ای ز دیدارشصبحدم با ستارگا...

بازم تولد ماشاالله مرداد پرازتولده امیدوارم همیشه به شادی پس...

🍃 🌸 یه چیزی شبیه یه بغض مریضشبیه خوره تلخ و آروم و ریزشبیه ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط