پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟯
[ویو تهیونگ]
در همین حین یه قطره ی درشت آب روی شیشه ی جلوی ماشین خورد .. بعد قطره ی دوم... سوم
و بارون شروع به باریدن کرد..و باعث استرس بیشترم شد..
قطره های بارون سریع و به شدت رو شیشهها میخورد.
برفپاککن بیوقفه حرکت میکرد، اما دیدم هر لحظه تارتر میشد.
نفسهام کوتاه و بریدهبود، انگار هوا هم باهام لج کرده بود.
تو آینه، تصویر چهرهام فقط یه سایهی خسته و آشفته بود.
موهای خیس، دکمههای باز، چشمهایی پر از ترسِ دیر رسیدن.
هرچقدر بیشتر رانندگی میکردم، تصویرش تو ذهنم پررنگتر میشد؛
اون چشمای خسته، اون لبای لرزون، و پاهای خونی.
دستم روی فرمون لرزید.
تهیونگ: چرا..چرا گذاشتم تنها بره...
سر هر کوچه و هر گوشهای رو نگاه میکردم، چراغهای ماشین روی آسفالت خیس میلغزید.
با صدای اولین رعدوبرق، بارون بیشتر شد...
و در چند ثانیه، همهچیز غرق آب شد.
احساس کردم قلبم قراره از سینهم بیرون بپره.
تا اینکه یهو وسط خیابون خلوت و تاریک، نور ماشینم روی سایه ای افتاد و همهچیز برای یه لحظه از حرکت ایستاد.
پامو محکم روی ترمز کوبیدم، ماشین با صدای کوتاهی وایستاد.
قلبم تندتر زد، نور چراغ روش افتاد...
اونجا بود.
ا.ت.
کنار جدول، جلوی یه مغازهی بسته، نشسته بود.
زانوهاش رو بغل کرده بود، سرش روی بازوهاش افتاده بود.
موهای گوجهای شل و خیس رو پیشونیش چسبیده بودن.
لباس بالهاش خیس شده بود، پارچهی نازک روی پوست سردش چسبیده بود.
پاهاش میلرزیدن... و زمین زیر پاش از خون خیس بود.
دلم فرو ریخت.
فرمون رو با یه حرکت ول کردم، در رو باز کردم و تقریبا از ماشین پریدم بیرون.
بارون بدون توقف میبارید و لباسهام تو چند ثانیه خیس شد.
اما نمیتونستم یه ثانیه هم صبر کنم.
دویدم سمتش...کفشهام توی آب جمعشدهی خیابون فرو رفتن، اما برام مهم نبود.
کنارش زانو زدم.
چشم هاش بسته بود...
صورتش رنگ نداشت ، لبهاش کبود بودن.
صدای نفسکشیدنش ضعیف بود، فقط یه هیس خفه از بین لبهاش بیرون میاومد.
دستهامو روی شونهش گذاشتم.
با صدای گرفته گفتم..
تهیونگ: ا.ت... ا.ت صدای منو میشنوی؟
جواب نداد. فقط پلکهاش لرزید.
یه ثانیه چشماش باز شد، مستقیم نگاهم کرد، اما نگاهش تار بود... مثل کسی که بین خواب و بیداری گیر کرده باشه.
زمزمه کرد...
ا.ت: س..ر...سرده...
و دوباره چشماش بسته شد.
لبهام خشک شدن. یه حس خفهکننده مثل حلقهی طناب دور گلوم پیچید.
دستمو گذاشتم رو صورتش..سرد سرد بود...
تهیونگ: ا.ت، خواهش میکنم... نه، نه...
با احتیاط ولی سریع بغلش کردم.
بدنش سبک بود... خیلی سبکتر از چیزی که فکر میکردم.
سرش روی سینهم افتاد.
ضربان قلبم با نفسهای ضعیفش قاطی شد..
با یه دست دور شونههاش، با دست دیگه زیر زانوهاش رو گرفتم و بلندش کردم.
لباس نازکش چسبیده بود به بدنم، سردی پوستش تا مغزم نفوذ کرد.
بهسمت ماشین دویدم، در صندلی شاگرد رو باز کردم، و با دقت گذاشتمش داخل.
دستهام میلرزیدن وقتی بخاری رو تا آخر زیاد کردم.
بخار از دریچهها بیرون زد و شیشهها رو مه گرفت.
هوای ماشین گرم شد... ولی بدن اون هنوز یخ بود.
کتم رو دور شونههاش پیچیدم ، نفسهام از شدت اضطراب بریده بریده شده بودن.
دستاش یخ زده بودن. کف دستم رو روی انگشتای بیجونش گذاشتم.
تهیونگ: گرم شو... خواهش میکنم گرم شو...
از ترس به خودش لرزید و پلکهاش تکون خورد..
با صدای گرفته گفتم...
تهیونگ: نترس... من اینجام... فقط نفس بکش، ا.ت... خواهش میکنم نفس بکش....
با شنیدن صدام، نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد..و تو خودش جمع شد...
نگاهم روی چهرهاش موند. پوستش سفید و سرد، مژههاش خیس و سنگین.
دست لرزونم رو جلو بردم، و با احتیاط رشتهای از موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار زدم.
سرم رو پایین آوردم تا ببینم هنوز نفس میکشه یا نه.
نفسش کم بود،
با همون امید کوچک، چشمامو بستم، پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم.
انگار میخواستم ذرهای از گرمای خودمو بهش بدم.
تهیونگ: قول میدم، دیگه نمیذارم تنها بمونی...
بخار نفسهام با سرمای پوستش قاطی شد.
ماشین وسط خیابون خیس، مثل یه پناه موقت بین طوفان بود...
اما بیرون از اون، بارون هنوز میبارید..
بیرحمتر از قبل، درست مثل دنیایی که ازش فرار کرده بودیم.
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟱𝟯
[ویو تهیونگ]
در همین حین یه قطره ی درشت آب روی شیشه ی جلوی ماشین خورد .. بعد قطره ی دوم... سوم
و بارون شروع به باریدن کرد..و باعث استرس بیشترم شد..
قطره های بارون سریع و به شدت رو شیشهها میخورد.
برفپاککن بیوقفه حرکت میکرد، اما دیدم هر لحظه تارتر میشد.
نفسهام کوتاه و بریدهبود، انگار هوا هم باهام لج کرده بود.
تو آینه، تصویر چهرهام فقط یه سایهی خسته و آشفته بود.
موهای خیس، دکمههای باز، چشمهایی پر از ترسِ دیر رسیدن.
هرچقدر بیشتر رانندگی میکردم، تصویرش تو ذهنم پررنگتر میشد؛
اون چشمای خسته، اون لبای لرزون، و پاهای خونی.
دستم روی فرمون لرزید.
تهیونگ: چرا..چرا گذاشتم تنها بره...
سر هر کوچه و هر گوشهای رو نگاه میکردم، چراغهای ماشین روی آسفالت خیس میلغزید.
با صدای اولین رعدوبرق، بارون بیشتر شد...
و در چند ثانیه، همهچیز غرق آب شد.
احساس کردم قلبم قراره از سینهم بیرون بپره.
تا اینکه یهو وسط خیابون خلوت و تاریک، نور ماشینم روی سایه ای افتاد و همهچیز برای یه لحظه از حرکت ایستاد.
پامو محکم روی ترمز کوبیدم، ماشین با صدای کوتاهی وایستاد.
قلبم تندتر زد، نور چراغ روش افتاد...
اونجا بود.
ا.ت.
کنار جدول، جلوی یه مغازهی بسته، نشسته بود.
زانوهاش رو بغل کرده بود، سرش روی بازوهاش افتاده بود.
موهای گوجهای شل و خیس رو پیشونیش چسبیده بودن.
لباس بالهاش خیس شده بود، پارچهی نازک روی پوست سردش چسبیده بود.
پاهاش میلرزیدن... و زمین زیر پاش از خون خیس بود.
دلم فرو ریخت.
فرمون رو با یه حرکت ول کردم، در رو باز کردم و تقریبا از ماشین پریدم بیرون.
بارون بدون توقف میبارید و لباسهام تو چند ثانیه خیس شد.
اما نمیتونستم یه ثانیه هم صبر کنم.
دویدم سمتش...کفشهام توی آب جمعشدهی خیابون فرو رفتن، اما برام مهم نبود.
کنارش زانو زدم.
چشم هاش بسته بود...
صورتش رنگ نداشت ، لبهاش کبود بودن.
صدای نفسکشیدنش ضعیف بود، فقط یه هیس خفه از بین لبهاش بیرون میاومد.
دستهامو روی شونهش گذاشتم.
با صدای گرفته گفتم..
تهیونگ: ا.ت... ا.ت صدای منو میشنوی؟
جواب نداد. فقط پلکهاش لرزید.
یه ثانیه چشماش باز شد، مستقیم نگاهم کرد، اما نگاهش تار بود... مثل کسی که بین خواب و بیداری گیر کرده باشه.
زمزمه کرد...
ا.ت: س..ر...سرده...
و دوباره چشماش بسته شد.
لبهام خشک شدن. یه حس خفهکننده مثل حلقهی طناب دور گلوم پیچید.
دستمو گذاشتم رو صورتش..سرد سرد بود...
تهیونگ: ا.ت، خواهش میکنم... نه، نه...
با احتیاط ولی سریع بغلش کردم.
بدنش سبک بود... خیلی سبکتر از چیزی که فکر میکردم.
سرش روی سینهم افتاد.
ضربان قلبم با نفسهای ضعیفش قاطی شد..
با یه دست دور شونههاش، با دست دیگه زیر زانوهاش رو گرفتم و بلندش کردم.
لباس نازکش چسبیده بود به بدنم، سردی پوستش تا مغزم نفوذ کرد.
بهسمت ماشین دویدم، در صندلی شاگرد رو باز کردم، و با دقت گذاشتمش داخل.
دستهام میلرزیدن وقتی بخاری رو تا آخر زیاد کردم.
بخار از دریچهها بیرون زد و شیشهها رو مه گرفت.
هوای ماشین گرم شد... ولی بدن اون هنوز یخ بود.
کتم رو دور شونههاش پیچیدم ، نفسهام از شدت اضطراب بریده بریده شده بودن.
دستاش یخ زده بودن. کف دستم رو روی انگشتای بیجونش گذاشتم.
تهیونگ: گرم شو... خواهش میکنم گرم شو...
از ترس به خودش لرزید و پلکهاش تکون خورد..
با صدای گرفته گفتم...
تهیونگ: نترس... من اینجام... فقط نفس بکش، ا.ت... خواهش میکنم نفس بکش....
با شنیدن صدام، نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد..و تو خودش جمع شد...
نگاهم روی چهرهاش موند. پوستش سفید و سرد، مژههاش خیس و سنگین.
دست لرزونم رو جلو بردم، و با احتیاط رشتهای از موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار زدم.
سرم رو پایین آوردم تا ببینم هنوز نفس میکشه یا نه.
نفسش کم بود،
با همون امید کوچک، چشمامو بستم، پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم.
انگار میخواستم ذرهای از گرمای خودمو بهش بدم.
تهیونگ: قول میدم، دیگه نمیذارم تنها بمونی...
بخار نفسهام با سرمای پوستش قاطی شد.
ماشین وسط خیابون خیس، مثل یه پناه موقت بین طوفان بود...
اما بیرون از اون، بارون هنوز میبارید..
بیرحمتر از قبل، درست مثل دنیایی که ازش فرار کرده بودیم.
- ۲۲.۴k
- ۱۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط