درخواستی
#درخواستی
#تکپارتی
وقتش رسیده......
ا/ت نفسهاش تند شده بود هر بار که سعی میکرد عمیقتر نفس بکشه درد مثل موجی از پایین شکمش بالا میاومد نفسهاش بریده بریده شد، عرق روی پیشونیش نقش بسته بود
ویو ا/ت
اول فکر کردم مثل همیشهست ولی این یکی فرق داشت.....خیلی شدیدتر بود.
ا/ت دستش رو روی شکمش گذاشت و کمی فشارش داد، اما فایده نداشت دلش میخواست فریاد بزنه ولی نمیخواست همسر نازنینش با رعب و وحشت از خواب بیدار شه
به پهلو چرخید....چان هنوز خواب بود، نفسهاش آروم، چهرهاش خسته ولی راحت
ویو ا/ت
یه لحظه حس کردم دلم میخواد همونطور نگاش کنم، اما یه درد تیز دیگه از بدنم گذشت و ناخواسته ناله کردم
×آه
ا/ت بلاخره غرورشو گذاشت کنار و اشک هاش سرازیر شدن
دستش رو روی شونه ی چان گذاشت و کمی تکونش داد
×چان....بیدار شو....فکر کنم...وقتشه....
ویو چان
صدای لرزون ا/ت توی گوشم پیچید بین خواب و بیداری گیج بودم
چشمهام سنگین بود، ولی وقتی اون دو کلمهی آخر جمله اش رو شنیدم، همهی خواب از سرم پرید
چشمهام باز شد برای یه لحظه نفسم بند اومد نور کمرنگ چراغ کنار تخت فقط بخشی از صورتش رو روشن کرده بود، ولی همون کافی بود که بتونم صورت رنگ پریده و بدن لرزون ا/ت رو ببینم
_ا/ت...نفس بکش عزیزم نفس بکش....
سریع از تخت اومدم پایین، قلبم دیوانه وار میکوبید نمیدونستم باید اول چیکار کنم
به سمتش خم شدم، موهاش به پیشونیش چسبیده بودن از درد نفسنفس میزد
_صبر کن، الان میریم بیمارستان، فقط نفس عمیق بکش باشه؟
دستش رو گرفتم که دستمو فشار داد...یه فشار ضعیف ولی پر از ترس و درد
چان نفسهاش بریده بود، ولی سعی میکرد خونسرد بمونه، فقط برای اینکه ا/ت نترسه
_عزیزم، میتونی راه بری؟
ا/ت با لبای خشک و رنگپریده فقط سری تکون داد
چان بازوش رو گرفت، کمکش کرد از تخت پایین بیاد هر قدم براش سخت بود، ولی سعی میکرد صدایی ازش درنیاد
_خوبه، خوبه....فقط تا ماشین...باشه؟
بارون نمنم میبارید خیابون ساکت بود چان درِ ماشین رو باز کرد، کمکش کرد بنشینه، کمربندش رو بست، بعد دور زد و خودش نشست پشت فرمون
دستهاش رو روی فرمون گذاشت، یه لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید
_طاقت بیار عزیزم....الان میرسیم
صدای موتور ماشین بلند شد و لاستیکها روی آسفالت خیس سر خوردن هر چند ثانیه یهبار سرش رو میچرخوند تا مطمئن بشه ا/ت هنوز نفساش منظمه
×چان....درد داره
– میدونم عشق من، میدونم....فقط یه کم دیگه طاقت بیار
چان چراغ قرمز رو رد کرد توی اون لحظه چیزی براش مهم نبود فقط میخواست زودتر برسه
وقتی بالاخره نور تابلوی بیمارستان از دور پیدا شد، نفسی از ته دل کشید با دست راستش دست ا/ت رو گرفت
_رسیدیم....تموم شد عزیزم
بهمحض اینکه جلوی درِ بیمارستان ماشین رو نگه داشت از ماشین پیاده شد و در سمت دیگه رو باز کرد
چان بازوی ا/ت رو گرفت و کمکش کرد بلند شه ا/ت یه نالهی خفیف کرد، چان با دست آزادش در رو بست و تقریباً دوید سمت ورودی بیمارستان
_کمک! یکی کمک کنه، همسرم داره زایمان میکنه!
صدای پر از استرسش توی سالن پیچید پرستاری با لباس آبی دوید سمتشون، یه برانکارد آوردن
پرستار: آروم باشین آقا، بذارین ما برسونیمش بخش زایمان
چان نمیتونست آروم باشه دست ا/ت هنوز توی دستش بود، نمیخواست ولش کنه
×چان...نرو....
چان خم شد و پیشونیش رو به پیشونی ا/ت چسبوند و با صدای لرزون لب زد
_من اینجام، قول میدم تا آخرش پیشت بمونم
وقتی پرستارا برانکارد رو بردن داخل بخش، چان هم پشت سرشون بود اما یکی جلوی در نگهش داشت
ــــــــ:آقا، شما باید اینجا بمونید نمیتونین برید داخل
چان سرش رو تکون داد
پاهاش سست شده بودن و ذهنش به طور کامل درگیر بود
نشست روی صندلی کنار در و دستاشو روی صورتش گذاشت، نفسنفس میزد
زمان براش کش میاومد....صدای قدمها، صدای درها، صدای گریهی نوزادای دیگه....همه توی گوشش میپیچید
و بعد از ۱۲ ساعت کامل که براش اندازه ی ۱۲ هزار سال گذشت، در باز شد یه پرستار با لبخند بیرون اومد
– تبریک میگم....همسرتون و نوزاد هر دو سالم هستن
چان برای لحظهای فقط نگاهش کرد انگار مغزش نمیتونست جمله رو پردازش کنه بعد لبخند زد، لبخندی خیس و پر از اشک
بلند شد و با قدمهایی لرزون وارد اتاق شد
ا/ت روی تخت بود، خسته ولی آروم، و کنار دستش یه نوزاد کوچولو که توی پتو پیچیده بودنش
چان آهسته نزدیک شد، نشست کنارش لبخند زد و زیر لب گفت:
_سلام کوچولو....خوش اومدی به دنیای ما
END
#تکپارتی
وقتش رسیده......
ا/ت نفسهاش تند شده بود هر بار که سعی میکرد عمیقتر نفس بکشه درد مثل موجی از پایین شکمش بالا میاومد نفسهاش بریده بریده شد، عرق روی پیشونیش نقش بسته بود
ویو ا/ت
اول فکر کردم مثل همیشهست ولی این یکی فرق داشت.....خیلی شدیدتر بود.
ا/ت دستش رو روی شکمش گذاشت و کمی فشارش داد، اما فایده نداشت دلش میخواست فریاد بزنه ولی نمیخواست همسر نازنینش با رعب و وحشت از خواب بیدار شه
به پهلو چرخید....چان هنوز خواب بود، نفسهاش آروم، چهرهاش خسته ولی راحت
ویو ا/ت
یه لحظه حس کردم دلم میخواد همونطور نگاش کنم، اما یه درد تیز دیگه از بدنم گذشت و ناخواسته ناله کردم
×آه
ا/ت بلاخره غرورشو گذاشت کنار و اشک هاش سرازیر شدن
دستش رو روی شونه ی چان گذاشت و کمی تکونش داد
×چان....بیدار شو....فکر کنم...وقتشه....
ویو چان
صدای لرزون ا/ت توی گوشم پیچید بین خواب و بیداری گیج بودم
چشمهام سنگین بود، ولی وقتی اون دو کلمهی آخر جمله اش رو شنیدم، همهی خواب از سرم پرید
چشمهام باز شد برای یه لحظه نفسم بند اومد نور کمرنگ چراغ کنار تخت فقط بخشی از صورتش رو روشن کرده بود، ولی همون کافی بود که بتونم صورت رنگ پریده و بدن لرزون ا/ت رو ببینم
_ا/ت...نفس بکش عزیزم نفس بکش....
سریع از تخت اومدم پایین، قلبم دیوانه وار میکوبید نمیدونستم باید اول چیکار کنم
به سمتش خم شدم، موهاش به پیشونیش چسبیده بودن از درد نفسنفس میزد
_صبر کن، الان میریم بیمارستان، فقط نفس عمیق بکش باشه؟
دستش رو گرفتم که دستمو فشار داد...یه فشار ضعیف ولی پر از ترس و درد
چان نفسهاش بریده بود، ولی سعی میکرد خونسرد بمونه، فقط برای اینکه ا/ت نترسه
_عزیزم، میتونی راه بری؟
ا/ت با لبای خشک و رنگپریده فقط سری تکون داد
چان بازوش رو گرفت، کمکش کرد از تخت پایین بیاد هر قدم براش سخت بود، ولی سعی میکرد صدایی ازش درنیاد
_خوبه، خوبه....فقط تا ماشین...باشه؟
بارون نمنم میبارید خیابون ساکت بود چان درِ ماشین رو باز کرد، کمکش کرد بنشینه، کمربندش رو بست، بعد دور زد و خودش نشست پشت فرمون
دستهاش رو روی فرمون گذاشت، یه لحظه مکث کرد و نفس عمیقی کشید
_طاقت بیار عزیزم....الان میرسیم
صدای موتور ماشین بلند شد و لاستیکها روی آسفالت خیس سر خوردن هر چند ثانیه یهبار سرش رو میچرخوند تا مطمئن بشه ا/ت هنوز نفساش منظمه
×چان....درد داره
– میدونم عشق من، میدونم....فقط یه کم دیگه طاقت بیار
چان چراغ قرمز رو رد کرد توی اون لحظه چیزی براش مهم نبود فقط میخواست زودتر برسه
وقتی بالاخره نور تابلوی بیمارستان از دور پیدا شد، نفسی از ته دل کشید با دست راستش دست ا/ت رو گرفت
_رسیدیم....تموم شد عزیزم
بهمحض اینکه جلوی درِ بیمارستان ماشین رو نگه داشت از ماشین پیاده شد و در سمت دیگه رو باز کرد
چان بازوی ا/ت رو گرفت و کمکش کرد بلند شه ا/ت یه نالهی خفیف کرد، چان با دست آزادش در رو بست و تقریباً دوید سمت ورودی بیمارستان
_کمک! یکی کمک کنه، همسرم داره زایمان میکنه!
صدای پر از استرسش توی سالن پیچید پرستاری با لباس آبی دوید سمتشون، یه برانکارد آوردن
پرستار: آروم باشین آقا، بذارین ما برسونیمش بخش زایمان
چان نمیتونست آروم باشه دست ا/ت هنوز توی دستش بود، نمیخواست ولش کنه
×چان...نرو....
چان خم شد و پیشونیش رو به پیشونی ا/ت چسبوند و با صدای لرزون لب زد
_من اینجام، قول میدم تا آخرش پیشت بمونم
وقتی پرستارا برانکارد رو بردن داخل بخش، چان هم پشت سرشون بود اما یکی جلوی در نگهش داشت
ــــــــ:آقا، شما باید اینجا بمونید نمیتونین برید داخل
چان سرش رو تکون داد
پاهاش سست شده بودن و ذهنش به طور کامل درگیر بود
نشست روی صندلی کنار در و دستاشو روی صورتش گذاشت، نفسنفس میزد
زمان براش کش میاومد....صدای قدمها، صدای درها، صدای گریهی نوزادای دیگه....همه توی گوشش میپیچید
و بعد از ۱۲ ساعت کامل که براش اندازه ی ۱۲ هزار سال گذشت، در باز شد یه پرستار با لبخند بیرون اومد
– تبریک میگم....همسرتون و نوزاد هر دو سالم هستن
چان برای لحظهای فقط نگاهش کرد انگار مغزش نمیتونست جمله رو پردازش کنه بعد لبخند زد، لبخندی خیس و پر از اشک
بلند شد و با قدمهایی لرزون وارد اتاق شد
ا/ت روی تخت بود، خسته ولی آروم، و کنار دستش یه نوزاد کوچولو که توی پتو پیچیده بودنش
چان آهسته نزدیک شد، نشست کنارش لبخند زد و زیر لب گفت:
_سلام کوچولو....خوش اومدی به دنیای ما
END
- ۳۲.۵k
- ۱۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط