داستان ترسناک پارت 4
شوکه شدیم داشتیم به خودمان می آمدیم که کسی در حیاط را به صدا درآورد. به سرعت از زیر زمین بیرون آمدیم و به سمت در رفتیم. در را باز کردم. پیرزن پشت در بود. با عصبانیت گفت: شما هر سه شرط رو زیر پا گذاشتین. گفتم: اما نه اینطور نیست میتونیم توضیح بدیم. پیرزن گفت: توضیحی لازم نیست شما قرار بود سه شرط رو انجام بدید سه شرط ساده اما هیچکدوم رو نتونستید. متعجب بودم که چطور توانسته بود به این سرعت متوجه شود اما مهم این بود که مطمئن شوم بعد از تعطیلات جایی برای ماندن خواهیم داشت. گفتم: لطفا ما رو نندازید بیرون ما قراره تعطیلات بریم مسافرت بعد از برگشتنمون حتما با هم صحبت می کنیم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: بندازمتون بیرون؟ نه من نمیخوام بندازمتون بیرون تازه بازی شروع شده شما هم قرار نیست جایی برید. ناگهان رویش را برگرداند و رفت. حرف هایش بسیار عجیب بود اما چیزی عجیب تر از آن وجود داشت و آن این بود که در تمام مدت که با من حرف میزد به نقطه ای مبهم پشت سر من نگاه میکرد نقطه ای نزدیک به در زیرزمین. من و برادرم به یکدیگر نگاه کردیم، شانه ای بالا انداختیم و به داخل خانه بازگشتیم ناگهان متوجه شدیم چراغ زیر زمین دوباره روشن شده است. به برادرم گفتم برو چراغو خاموش کن بیا بریم بخوابیم. داشتم وارد خانه میشدم که با صدای فریاد برادرم به سرعت برگشتم. به زیرزمین رفتم و دیدم برادرم با دماغ خونی کناری ایستاده. گفت: یه چیز سیاه خورد به صورتم نفهمیدم چی بود. چند قطره خون از دماغش چکید و فورا خشک شد. چمباتمه زدم و روی زمین . برادرم دیلمی برداشت و قفل صندوق را شکست. داخل صندوق هیچ چیز بجز آت و آشغال نبود. با خودم فکر کردم امکان ندارد پیرزن برای هیچ چیز اینقدر نگران باشد. حتما در این زیر زمین یک چیزی مخفی است. روی دیوارهای زیرزمین دست کشیدم. چاقویی از جییبم در آوردم چند ضربه به دیوار زدم. پشت دیوار به نظر پر می آمد. نقاط دیگر را امتحان کردم. ناگهان به جایی رسیدم که صدای دیوار طوری بود که به نظر میرسید پشتش خالی است. چند بار دیگر ضربه زدم ناگهان از آن طرف دیوار نیز چند ضربه زده شد. من و برادرم چند قدم به عقب برداشتیم. چراغ دوباره خاموش شد. برادرم گفت: میرم چراغ قوه بیارم. گفتم: چکش هم بیار. برادرم گفت: میخوای خونه ی مردمو خراب کنی؟ گفتم: بعدا درستش میکنیم
پیرزن لبخندی زد و گفت: بندازمتون بیرون؟ نه من نمیخوام بندازمتون بیرون تازه بازی شروع شده شما هم قرار نیست جایی برید. ناگهان رویش را برگرداند و رفت. حرف هایش بسیار عجیب بود اما چیزی عجیب تر از آن وجود داشت و آن این بود که در تمام مدت که با من حرف میزد به نقطه ای مبهم پشت سر من نگاه میکرد نقطه ای نزدیک به در زیرزمین. من و برادرم به یکدیگر نگاه کردیم، شانه ای بالا انداختیم و به داخل خانه بازگشتیم ناگهان متوجه شدیم چراغ زیر زمین دوباره روشن شده است. به برادرم گفتم برو چراغو خاموش کن بیا بریم بخوابیم. داشتم وارد خانه میشدم که با صدای فریاد برادرم به سرعت برگشتم. به زیرزمین رفتم و دیدم برادرم با دماغ خونی کناری ایستاده. گفت: یه چیز سیاه خورد به صورتم نفهمیدم چی بود. چند قطره خون از دماغش چکید و فورا خشک شد. چمباتمه زدم و روی زمین . برادرم دیلمی برداشت و قفل صندوق را شکست. داخل صندوق هیچ چیز بجز آت و آشغال نبود. با خودم فکر کردم امکان ندارد پیرزن برای هیچ چیز اینقدر نگران باشد. حتما در این زیر زمین یک چیزی مخفی است. روی دیوارهای زیرزمین دست کشیدم. چاقویی از جییبم در آوردم چند ضربه به دیوار زدم. پشت دیوار به نظر پر می آمد. نقاط دیگر را امتحان کردم. ناگهان به جایی رسیدم که صدای دیوار طوری بود که به نظر میرسید پشتش خالی است. چند بار دیگر ضربه زدم ناگهان از آن طرف دیوار نیز چند ضربه زده شد. من و برادرم چند قدم به عقب برداشتیم. چراغ دوباره خاموش شد. برادرم گفت: میرم چراغ قوه بیارم. گفتم: چکش هم بیار. برادرم گفت: میخوای خونه ی مردمو خراب کنی؟ گفتم: بعدا درستش میکنیم
۲.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.