آزمایش عشق
part22
ولی بعد با دیدن اون چهره دیگه هیچی حالیم نشد ...
ضربان قلبم وایستاد ...
به جرعت میتونم بگم خودمو به زور نگه داشتم ...
اون مرد کت مشکی با اون زنی که دستاش دور بازوهای اون مرد بود داخل شدن و همزمان با وارد شدنشون نامه مرگ من رو هم مهر زدن ...
اون مرد شوگا بود و زنی که دستش دور بازو های شوگا حلقه شده بود و با ناز پاشنه های کفشش رو روی زمین حرکت میداد کالورا بود ...
شوگا اومد نزدیک ریس شرکت و ریس شرکت براش تعظیم کش داری کرد و اونو با احتیاط به قسمت مهمونا برد ...
صدای شوگا که خیلی وقت بود ازش بی نصیب بودم درست مثل خنجر به قلبمم میخورد ...
و اون دستای گره شدش دور دستای کالورا درست مثل طنابی دور گردن من حلقه شده بود....
هنوز توی همون حال بد خودم بودم و رنگ پریدگی پوستم رو احساس میکردم گوشام که انکار از حس افتاده بودن اما هنوز به کار خودشون ادامه میدادن صدای خانم پارک که داشت با بغل دستیش صحبت میکرد رو شنیدن :«
خانم پارک:« بله آقای مین یونگی جز بزرگان هیت مدیره هستن و یکی از اصلی ترین دلیل های موفقیت ما»
.....
مغزم این حرف رو چند بار تجزیه تحلیل کرد....
عالی شد فقط همینو کم داشتم ...
چرا تمام بدبختی های این دنیا باید مال من باشه ...
من تازه بعد از چند روز داشتم طعم واقعی زندگی رو حس میکردم ... دیگه به اون فکر نمیکردم ...
اما مثل اینکه سرنوشت برای من شوم از از این حرفا بود ..شاید من طلسم شدم و خوشبختی به سمت من نمیاد ...
درست امشب ... همین ساعت و ثانیه تمام اون لحظات خوشم مثل شیشه ای که با سنگ شکسته میشه ترک خوردن و دوباره همون فکرای مزخرف همون غم های تموم نشدنی جای این شکستگی رو پر کردن...
صدای پای کسی که داشت بهم نزدیک میشد رو میشنیدم ولی بدنم درست مثل سنگ یخ کرده بود و مغزم این فرمان رو به بدنم که به سمت صدا برگردم نمیداد ...
خیسی گونه هامو حس کردم و فهمیدم که بازم چشمام با دیدن اون پرنسس رویایی و البته خیانتکار بعد از چند مدتی به دریاچه ای پر از غم تبدیل شدن....
خانم پارک دستاشو گذاشت روی شونه هام و از سردی بدنم تعجب کرد و گفت :«
خانم پارک:« آ.ت شی حالت خوبه؟ بدنت مثل یخ سرده!
«««چیزی نمیتونستم بگم و فقط با تکون دادن سرم به دو طرف به خانم پارک فهموندم که حالم خوب نیست....
خانم پارک منو برد به سمت اتاق خودش و کت خودش رو. انداخت روم و با دادن ی لیوان ب دستم چند دقیقه ای نگام کرد و گفت :«
خانم پارک:« حالت بهتره؟ من باید برم چیزی نیاز داشتی حتما ب خودم بگو
«««بازم زبونم قفل بود برای همون با تعظیم سر ازش تشکر کردم و رفتنش رو با چشمام دنبال کردم ...»»
لیوانی که دستم بود رو روی میز گذاشتم و دوباره شروع کردم به فکر ...
ولی بعد با دیدن اون چهره دیگه هیچی حالیم نشد ...
ضربان قلبم وایستاد ...
به جرعت میتونم بگم خودمو به زور نگه داشتم ...
اون مرد کت مشکی با اون زنی که دستاش دور بازوهای اون مرد بود داخل شدن و همزمان با وارد شدنشون نامه مرگ من رو هم مهر زدن ...
اون مرد شوگا بود و زنی که دستش دور بازو های شوگا حلقه شده بود و با ناز پاشنه های کفشش رو روی زمین حرکت میداد کالورا بود ...
شوگا اومد نزدیک ریس شرکت و ریس شرکت براش تعظیم کش داری کرد و اونو با احتیاط به قسمت مهمونا برد ...
صدای شوگا که خیلی وقت بود ازش بی نصیب بودم درست مثل خنجر به قلبمم میخورد ...
و اون دستای گره شدش دور دستای کالورا درست مثل طنابی دور گردن من حلقه شده بود....
هنوز توی همون حال بد خودم بودم و رنگ پریدگی پوستم رو احساس میکردم گوشام که انکار از حس افتاده بودن اما هنوز به کار خودشون ادامه میدادن صدای خانم پارک که داشت با بغل دستیش صحبت میکرد رو شنیدن :«
خانم پارک:« بله آقای مین یونگی جز بزرگان هیت مدیره هستن و یکی از اصلی ترین دلیل های موفقیت ما»
.....
مغزم این حرف رو چند بار تجزیه تحلیل کرد....
عالی شد فقط همینو کم داشتم ...
چرا تمام بدبختی های این دنیا باید مال من باشه ...
من تازه بعد از چند روز داشتم طعم واقعی زندگی رو حس میکردم ... دیگه به اون فکر نمیکردم ...
اما مثل اینکه سرنوشت برای من شوم از از این حرفا بود ..شاید من طلسم شدم و خوشبختی به سمت من نمیاد ...
درست امشب ... همین ساعت و ثانیه تمام اون لحظات خوشم مثل شیشه ای که با سنگ شکسته میشه ترک خوردن و دوباره همون فکرای مزخرف همون غم های تموم نشدنی جای این شکستگی رو پر کردن...
صدای پای کسی که داشت بهم نزدیک میشد رو میشنیدم ولی بدنم درست مثل سنگ یخ کرده بود و مغزم این فرمان رو به بدنم که به سمت صدا برگردم نمیداد ...
خیسی گونه هامو حس کردم و فهمیدم که بازم چشمام با دیدن اون پرنسس رویایی و البته خیانتکار بعد از چند مدتی به دریاچه ای پر از غم تبدیل شدن....
خانم پارک دستاشو گذاشت روی شونه هام و از سردی بدنم تعجب کرد و گفت :«
خانم پارک:« آ.ت شی حالت خوبه؟ بدنت مثل یخ سرده!
«««چیزی نمیتونستم بگم و فقط با تکون دادن سرم به دو طرف به خانم پارک فهموندم که حالم خوب نیست....
خانم پارک منو برد به سمت اتاق خودش و کت خودش رو. انداخت روم و با دادن ی لیوان ب دستم چند دقیقه ای نگام کرد و گفت :«
خانم پارک:« حالت بهتره؟ من باید برم چیزی نیاز داشتی حتما ب خودم بگو
«««بازم زبونم قفل بود برای همون با تعظیم سر ازش تشکر کردم و رفتنش رو با چشمام دنبال کردم ...»»
لیوانی که دستم بود رو روی میز گذاشتم و دوباره شروع کردم به فکر ...
- ۳.۲k
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط