پارت ۵۲
ویو نویسنده:
بچه ها همه خوابیدن و صبح شد....نسیم زیبایی میوزید و زیبایی اون روز هر کسی رو وادار به بیدار شدن و خیره شدن به خودش میکرد....ولی چه کسی میتونست احتمال بده امروز چندان روز خوبی هم نیست....
یونا بیدار شد...ولی...یه چیزی رو توی سینش حس میکرد....چشماش پر از اشک شده بود....دلش میخواست بخنده....تنش میلرزید....و تند تند نفس میکشید....چند تا حس باهم قاطی شده بودن...خنده،ناراحتی،گریه،ترس،استرس،درد قلب....چرا این اتفاق یهویی افتاد؟....شاید از دردی باشه که چند ساله داره پنهون میکنه....یا شاید از نگه داشتن احساساتش...شاید اون واقعا نمیتونست این شرایط رو تحمل کنه و از بس که خودش رو خوب نشون میداد حتی خودش هم باورش شد خوبه....و نمیدونه دلیل این آشفتگی چیه....
گاهی اوقات ما هم اینجوری هستیم....توی این دنیا همه میخوایم خودمون رو خوب نشون بدیم...بعضی ها از سر غرورشون،بعضی ها از سر علاقه شون....بعضی ها از سر وظیفه و عقیده شون....ولی همه از درون مردیم....و فقط داریم توی یه دنیای بی رحم بازی میکنیم....ما بازیگرای این سریال با پایان غمگین....آیا توجه کردیم که کارگردان ما کیه؟....
ویو یونا:
با درد بدی توی قفسه سینه بیدار شدم.....یه چشمم پر اشک بود و لبخند داشتم...تنم میلرزید و میخواستم بخندم.....این چه حسیه؟....بدو بدو رفتم و قرص قلبم رو خوردم......چرا من اینجوری شدم؟....چرا...من...چ
ویو نویسنده:
یوری و هانا و میسو بیدار شدن.....هر کدوم با داستان های جدایی...
ویو میسو:
واقعا ناراحتم...درسته شاید خیلی این جمله رو گفتم اما هیچ چیزی نمیتونه حال من و مطمئنا دخترا رو توصیف کنه....ما از همه چیز گذشتیم....همه مون با اینکه شکسته هستیم داریم به هم امید میدیم...
ویو بنده:
بعد سال ها پارت گزاشتم و بگم این رو امروز زمانی گذاشتم که داشتم گریه میکردم یعنی اشک میریختم.....زیاد ایده نداشتم امیدوارم خوشتون بیاد🥲🥲😙
بچه ها همه خوابیدن و صبح شد....نسیم زیبایی میوزید و زیبایی اون روز هر کسی رو وادار به بیدار شدن و خیره شدن به خودش میکرد....ولی چه کسی میتونست احتمال بده امروز چندان روز خوبی هم نیست....
یونا بیدار شد...ولی...یه چیزی رو توی سینش حس میکرد....چشماش پر از اشک شده بود....دلش میخواست بخنده....تنش میلرزید....و تند تند نفس میکشید....چند تا حس باهم قاطی شده بودن...خنده،ناراحتی،گریه،ترس،استرس،درد قلب....چرا این اتفاق یهویی افتاد؟....شاید از دردی باشه که چند ساله داره پنهون میکنه....یا شاید از نگه داشتن احساساتش...شاید اون واقعا نمیتونست این شرایط رو تحمل کنه و از بس که خودش رو خوب نشون میداد حتی خودش هم باورش شد خوبه....و نمیدونه دلیل این آشفتگی چیه....
گاهی اوقات ما هم اینجوری هستیم....توی این دنیا همه میخوایم خودمون رو خوب نشون بدیم...بعضی ها از سر غرورشون،بعضی ها از سر علاقه شون....بعضی ها از سر وظیفه و عقیده شون....ولی همه از درون مردیم....و فقط داریم توی یه دنیای بی رحم بازی میکنیم....ما بازیگرای این سریال با پایان غمگین....آیا توجه کردیم که کارگردان ما کیه؟....
ویو یونا:
با درد بدی توی قفسه سینه بیدار شدم.....یه چشمم پر اشک بود و لبخند داشتم...تنم میلرزید و میخواستم بخندم.....این چه حسیه؟....بدو بدو رفتم و قرص قلبم رو خوردم......چرا من اینجوری شدم؟....چرا...من...چ
ویو نویسنده:
یوری و هانا و میسو بیدار شدن.....هر کدوم با داستان های جدایی...
ویو میسو:
واقعا ناراحتم...درسته شاید خیلی این جمله رو گفتم اما هیچ چیزی نمیتونه حال من و مطمئنا دخترا رو توصیف کنه....ما از همه چیز گذشتیم....همه مون با اینکه شکسته هستیم داریم به هم امید میدیم...
ویو بنده:
بعد سال ها پارت گزاشتم و بگم این رو امروز زمانی گذاشتم که داشتم گریه میکردم یعنی اشک میریختم.....زیاد ایده نداشتم امیدوارم خوشتون بیاد🥲🥲😙
- ۵.۸k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط