پارت سه
پارت سه
فرزند خورشید؛ملکه ی ماه...!
یوهان:ولی بانو باید...
ات:گفتم نه،من بدون امپراطور جایی نمیرم باهام بحث نکن
یوهان:پس بیاید حداقل بریم یه جای بهتر تا سر فرصت پیش پدرتون برید
ات:باشه بریم
.........
وزیر جنگ:دیگه جونی برات نمونده،بهتره تسلیم شی
تهیونگ:ببند دهنتو
وزیر جنگ:تو انقد احمق بودی که نه فهمیدی ما چند ساله داریم برای این کودتا برنامه ریزی میکنیم تو حتی نتونستی بفهمی همسرت چرا مرد*با نیشخند
تهیونگ:هـ...همـ...همسرم؟تو چی میدونی عوضی؟
وزیر جنگ:همسرت سلامت بود یادت رفته؟اون سمی که قبل از زایمان بهش دادن باعث مرگش شد...تو حتی اینم نفهمیدی که دخترت نصف ساله داره ذره ذره از اون سم میخوره...حتی اگه دیگه از اون سم نخوره بازم یه درد همیشه همراهش میمونه...
تهیونگ:ات....دیگه با اون چیکار داری عوضی؟زندگیمو نابود کردی خانوادمو از هم پاشوندی دیگه چی میخوای*داشت با داد حرف میزد که بخاطر درد گرفتن زخمش عربده ی بلندی کشید
وزیر جنگ:زور نزن....تو که از دخترت متنفر بودی...چیشد؟نکنه عاشقش شدی؟
ات:امپراطور....امپراطور*در حالی که میخواست خودشو از چنگ سربازا ازاد کنه داد میزد
تهیونگ:ولش کن لعنتی چیکارش داری ولش کننن
وزیر جنگ:بهتره کوتاه بیای...
ته:باشه...باشه فقط اونو ول کن
وزیر جنگ:هه....بازنده ی احمق....بندازیدشون زندان
..........
ات:با...امپراطور....بزارید زخمتونو ببندم
ته:نه
ات:اما
ته:گفتم نه
ات:اما خونریزیتون زیاده
تهیونگ:ات وقتی میکنم نه ینی نه...دیگه اصرار نکن و پاشو بیا اینجا
ات:چـ..چی؟
ته:بیا اینجا بشین
ات:چـ..چشم
«راوی رو با & نشون میدم»
&ات رفت و کنار تهیونگ نشست و به دیوار تکیه داد
ته:ات...میشه....میشه بغلم کنی؟
ات:چی؟
ته:بغلم کن
ات:چـ...چشم...ا...امپراطور...
ته:*رفت و تا جای ممکن خودشو تو بغل ات جا کرد
ته:با لبخند:من خیلی برات بزرگم...دختر کوچولوی من*میخنده
ات:با خودش:ا...الان...الان چی گفت؟دختر کوچولوی من؟نه...نه حتمن اشتباه شنیدم...
ات:امپراطور...؟
ته:ات...داری عذابم میدی...!
ات با چشمایی نگران سمت پدرش برگشت و با همون حالت و لحن نگرانی که داشت لب زد
ات:.....
ادامه دارد....
انچه در پارت بعد اتفاق خواهد افتاد
ات:ببینم تو اینجا چه غلطی میکنی؟
یونجون:زود باشید وقت نداریم
ته:باید بریم به قصر...اماده شید
فرزند خورشید؛ملکه ی ماه...!
یوهان:ولی بانو باید...
ات:گفتم نه،من بدون امپراطور جایی نمیرم باهام بحث نکن
یوهان:پس بیاید حداقل بریم یه جای بهتر تا سر فرصت پیش پدرتون برید
ات:باشه بریم
.........
وزیر جنگ:دیگه جونی برات نمونده،بهتره تسلیم شی
تهیونگ:ببند دهنتو
وزیر جنگ:تو انقد احمق بودی که نه فهمیدی ما چند ساله داریم برای این کودتا برنامه ریزی میکنیم تو حتی نتونستی بفهمی همسرت چرا مرد*با نیشخند
تهیونگ:هـ...همـ...همسرم؟تو چی میدونی عوضی؟
وزیر جنگ:همسرت سلامت بود یادت رفته؟اون سمی که قبل از زایمان بهش دادن باعث مرگش شد...تو حتی اینم نفهمیدی که دخترت نصف ساله داره ذره ذره از اون سم میخوره...حتی اگه دیگه از اون سم نخوره بازم یه درد همیشه همراهش میمونه...
تهیونگ:ات....دیگه با اون چیکار داری عوضی؟زندگیمو نابود کردی خانوادمو از هم پاشوندی دیگه چی میخوای*داشت با داد حرف میزد که بخاطر درد گرفتن زخمش عربده ی بلندی کشید
وزیر جنگ:زور نزن....تو که از دخترت متنفر بودی...چیشد؟نکنه عاشقش شدی؟
ات:امپراطور....امپراطور*در حالی که میخواست خودشو از چنگ سربازا ازاد کنه داد میزد
تهیونگ:ولش کن لعنتی چیکارش داری ولش کننن
وزیر جنگ:بهتره کوتاه بیای...
ته:باشه...باشه فقط اونو ول کن
وزیر جنگ:هه....بازنده ی احمق....بندازیدشون زندان
..........
ات:با...امپراطور....بزارید زخمتونو ببندم
ته:نه
ات:اما
ته:گفتم نه
ات:اما خونریزیتون زیاده
تهیونگ:ات وقتی میکنم نه ینی نه...دیگه اصرار نکن و پاشو بیا اینجا
ات:چـ..چی؟
ته:بیا اینجا بشین
ات:چـ..چشم
«راوی رو با & نشون میدم»
&ات رفت و کنار تهیونگ نشست و به دیوار تکیه داد
ته:ات...میشه....میشه بغلم کنی؟
ات:چی؟
ته:بغلم کن
ات:چـ...چشم...ا...امپراطور...
ته:*رفت و تا جای ممکن خودشو تو بغل ات جا کرد
ته:با لبخند:من خیلی برات بزرگم...دختر کوچولوی من*میخنده
ات:با خودش:ا...الان...الان چی گفت؟دختر کوچولوی من؟نه...نه حتمن اشتباه شنیدم...
ات:امپراطور...؟
ته:ات...داری عذابم میدی...!
ات با چشمایی نگران سمت پدرش برگشت و با همون حالت و لحن نگرانی که داشت لب زد
ات:.....
ادامه دارد....
انچه در پارت بعد اتفاق خواهد افتاد
ات:ببینم تو اینجا چه غلطی میکنی؟
یونجون:زود باشید وقت نداریم
ته:باید بریم به قصر...اماده شید
۱.۷k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.