رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:27
#ارسلان
زنگ زدم دیانا
(مکالمه اردیا)
دیانا:سلام عزیزم
ارسلان:سلام کیوتم چطوری
دیانا:تو خوب باشی خوبم✨🤍
ارسلان:فدات
دیانا:راستی خواستم بهت زنگ بزنم
ارسلان:برای چی؟
دیانا:راستش مامان بابام رفتن شیراز دیگه می توانم از بچه مراقبت کنم بیارش خونمون
ارسلان:باش اومدم
رفتم یه شلوار جین آبی با یه لباس سفید و کفش جردن ابی و سفید پوشیدم و رفتم سمت خونه دیانا
#دیانا
ساعت ۱۱ بود و هنوز چیزی نکرده بودم رفتم یه غذایی که زود آماده بشه رو بپزم (منظورش ماکارونی بود)
و رفتم خونه رو مرتب کردم و رفتم یه نیم تنه (تقریبا تا شکمش بود) سفید و یه شلوارک ابی (بچه ها چون ارسلان و دیانا رلن و پدر و مادر دیانا خبر دارم جلوش راحته)
و ارسلان اومد
ارسلان:سلام عزیزم خوبی؟
دیانا:فدات بشم من بیا تو
و رفتیم کلی با هم گل زدیم و ناهار خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت ۵ عصر شد
ارسلان:میای بریم بیرون؟
دیانا:باش بریم من برم لباس عوض کنم
ارسلان:بچه رو بیاریم؟
دیانا:اره دیگه (بچه ها الان بچه مهراشاد ۱ ماهش شده و می تونه چشاش رو باز کنه)
دیانا:رفتم یه لباس آستین بند که تا پایین شکمم بود(منحرف نشید😐) پوشیدم که رنگش سفید بود و یه شلوار فیت پوشیدم که رنگش مشکی بود
ارسلان:جووون برو عوضش کن
دیانا:ارسلان میزنمتااا
ارسلان:باش گوه خوردم ولی اگه کسی نگات کرد
دیانا:بیا بریم انقد حرف نزن بچه و ساکش و کیف من و کیف خودت رو بیار
ارسلان:ای خدا از دست این دخترا
(داخل ماشین)
ارسلان:خبب کجا بریم؟
دیانا:بریم خرید
ارسلان:باش
#ارسلان
بچه رو گرفتم بغلم رفتیم پاساش
دیانا:ارسلان بچه رو یه دقیقه بذار رو صندلی
ارسلان:میوفته
دیانا:یه لحظه هست بخدا
ارسلان:باش
(چند مین بعد)
دیانا:جیغش رفت بالا
ارسلان:چیشدههه
دیانا:ب...بچ...بچه...ن..نیست
ارسلان.....
ادامه دارد
part:27
#ارسلان
زنگ زدم دیانا
(مکالمه اردیا)
دیانا:سلام عزیزم
ارسلان:سلام کیوتم چطوری
دیانا:تو خوب باشی خوبم✨🤍
ارسلان:فدات
دیانا:راستی خواستم بهت زنگ بزنم
ارسلان:برای چی؟
دیانا:راستش مامان بابام رفتن شیراز دیگه می توانم از بچه مراقبت کنم بیارش خونمون
ارسلان:باش اومدم
رفتم یه شلوار جین آبی با یه لباس سفید و کفش جردن ابی و سفید پوشیدم و رفتم سمت خونه دیانا
#دیانا
ساعت ۱۱ بود و هنوز چیزی نکرده بودم رفتم یه غذایی که زود آماده بشه رو بپزم (منظورش ماکارونی بود)
و رفتم خونه رو مرتب کردم و رفتم یه نیم تنه (تقریبا تا شکمش بود) سفید و یه شلوارک ابی (بچه ها چون ارسلان و دیانا رلن و پدر و مادر دیانا خبر دارم جلوش راحته)
و ارسلان اومد
ارسلان:سلام عزیزم خوبی؟
دیانا:فدات بشم من بیا تو
و رفتیم کلی با هم گل زدیم و ناهار خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت ۵ عصر شد
ارسلان:میای بریم بیرون؟
دیانا:باش بریم من برم لباس عوض کنم
ارسلان:بچه رو بیاریم؟
دیانا:اره دیگه (بچه ها الان بچه مهراشاد ۱ ماهش شده و می تونه چشاش رو باز کنه)
دیانا:رفتم یه لباس آستین بند که تا پایین شکمم بود(منحرف نشید😐) پوشیدم که رنگش سفید بود و یه شلوار فیت پوشیدم که رنگش مشکی بود
ارسلان:جووون برو عوضش کن
دیانا:ارسلان میزنمتااا
ارسلان:باش گوه خوردم ولی اگه کسی نگات کرد
دیانا:بیا بریم انقد حرف نزن بچه و ساکش و کیف من و کیف خودت رو بیار
ارسلان:ای خدا از دست این دخترا
(داخل ماشین)
ارسلان:خبب کجا بریم؟
دیانا:بریم خرید
ارسلان:باش
#ارسلان
بچه رو گرفتم بغلم رفتیم پاساش
دیانا:ارسلان بچه رو یه دقیقه بذار رو صندلی
ارسلان:میوفته
دیانا:یه لحظه هست بخدا
ارسلان:باش
(چند مین بعد)
دیانا:جیغش رفت بالا
ارسلان:چیشدههه
دیانا:ب...بچ...بچه...ن..نیست
ارسلان.....
ادامه دارد
۵.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.