"ازدواج اجباری" P21 / F2
P21 / F2
ا/ت : من قبلا اونجا بودم...
جیمین : یعنی چی... نمیفهمم...
ا/ت : میگم من وقتی اون تصادف اونجا اتفاق افتاده بود اونجا بودمممم
جیمین : تو... تو جونگ کوک رو نجات دادی..؟
ا/ت : نمیدونم ولی یه تصادف کاملا شبیه این بود دیدم کسی نبود رفتم تا ببینم چیشده یه پسره بود صورتش اونوری بود کاملا یادم نمیاد ولی بعد از اینکه میخواستم برم به پلیس اینا زنگ زدم رفتم...
جیمین : پلاک ماشین رو یادته..؟
ا/ت : تقریبا نه ولی یه دوتا کلمه اش اره...
جیمین : میشه بگی بهم..؟
ا/ت : 2...230...jl..تا همین قدر یادم میاد...
جیمین : این... این دقیقا نصفی از پلاک جونگ کوکه...
ا/ت : چی...؟
جیمین : ا/ت اون تصادفی که دیدی جونگ کوک بوده...
ا/ت : من... من... نجاتش دادم..؟؟
جیمین : اره..
ا/ت : جیمینا من... دلم برا جونگ کوک تنگ شده... اون روز وقتی تو بیمارستان ولم...
جیمین : اصلا... جونگ کوک ولت نکرد راستش جونگ کوک رو ما به زور بردیم... حالش واقعا خوب نبود نشسته بود جلو در اتاقت هیچ دکتری رو راه نمیداد...
ا/ت : چی...
.
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : زنگ بزن ببین جیمین کجاست میخوایم بریم سراغ یکی...
تهیونگ : اوکی.. من زنگ میزنم
کوک : یا نه بزار خودم زنگ بزنم ببینم کجاست این..
تهیونگ : باشه...
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
بعد از اینکه ماجرا رو توضیح داد و به این نتیجه گرفتیم که بعد از ظهر از کره برم پاریس و دیگه برنگردم پیششون...
.
.
.
.
جیمین هم گفته که هر ماه میاد بهم سر میزنه و تنهام نمیزاره....
.
.
نشسته بودم دفتر جیمین... و یهو کاری براش پیش اومد رفت پیش پدرش... و گفت که اینجا منتظر بمونم زودی برمیگرده... و از بد شانسی جیمین گوشیش یادش رفته بود میخواستم گوشیش رو برگردونم دیدم دیگه خیلی دیره رفته.... پس منتظر موندم خودش بیاد و ببره...
.
.
.
.
نشسته بودم که یهو گوشی جیمین زنگ خورد نگاهی انداختم نوشته بود جونگ کوک....
.
.
.
ا/ت : من... من الان چیکار کنم...؟؟؟ ا/ت اروم باش هوففف نفس عمیق بکش تو میتونی.... گوشی رو برداشت*
.
.
.
کوک : الو جیمینااا پدصگ کجاییی نمیگی ما کار داریم پا میشی بدون اینکه بگی میری...؟
ا/ت :.....
کوک : الوو...؟؟؟
ا/ت : ج... جیمین اینجا نیست.... با صدای یکم استرسی*
کوک : تو کی..؟
ا/ت : من... من... مدیر برنامه هاشم...
کوک : گوشیش دست تو چیکار میکنه..؟
ا/ت : به تو چه اقااا میگم مدیر برنامه هاشم...
.
.
.
جونگ کوک وقتی صدای اشنا ا/ت رو شنید یهو ساکت موند....
.
.
کوک : اسمت... چیه..؟
ا/ت : من... من... به شما چ ربطی داره اقاا
کوک : گوشی رو قطع کرد و سریع پاشد تا بیاد خونه جیمین*
ا/ت : ایشششش هنوزم لجباززععع لجباززز
.
.
.
.
.
وقتی گوشی روم قطع کرد زود گوشی رو گذاشتم روی میز و جیمین با عجله اومد تو....
.
.
جیمین : ا/ت... ببینم جونگ کوک زنگ زده بود... جواب که ندادی...؟
ا/ت : نه... نه جواب ندادم...
جیمین : اها پس خوبه....
.
.
.
.
.
کم کم داشت به زمان پروازم نزدیک میشد... خیلی دلم میخواست بمونم... ولی باید میرفتم... بخاطر جونگ کوک که شده حتما... نزدیکای... 9 شب بود...خیلی منتظر موندم تا جونگ کوک بیاد بگه که نرو... نمیخوام... ولی نه... پس دیگه صبرم لب ریز شد... گفتم به جیمین پاشو بریم... باهم اماده شدیم... رفتیم سمت فرودگاه... بلیط رو گرفت و چمدونارو داد دستم...
.
.
جیمین : ا/ت من واقعا متاسفم که دارم اجازه میدم که داری تنهایی میری...
ا/ت : نه.... نه.. مشکلی نیست ( اشک تو چشاش جمع شد* )
جیمین : عع عع... حیس نه نباید گریه کنی.. بیا بغلم ( دست ا/ت رو گرفت و کشید سمت خودش محکم بغلش کرد) اروم... نمیزارم تنها بمونی هر ماه میام دیدنت شاید زود تر از اونی که فکر کنی بیام....
ا/ت : هو... مم... ( اجازه داد اشکاش جاری شه* )
جیمین : افرین... موچی کوچولو... 🫂💔✨
.
.
.
.
.
کوک : هوی... گوزو...
.
.
جیمین : هاع..؟ کی جونگ.... ک... وک..!
تهیونگ و نامجون : ( داشتن ابرو هاشون چشاشون رو باهم اینجوری اونجوری میکردن*😂)
.
.
.
.
.
پایان پارت 21
برا پارت بعد 20 لایک🦙🤎
دوزتان اگه فیکم حمایتی نشه ادامش نمیدم ممنون💜✨منم دارم براش زحمت میکشم و باید یه امیدی برای ادامه دادنش داشته باشم🤍🚩
ا/ت : من قبلا اونجا بودم...
جیمین : یعنی چی... نمیفهمم...
ا/ت : میگم من وقتی اون تصادف اونجا اتفاق افتاده بود اونجا بودمممم
جیمین : تو... تو جونگ کوک رو نجات دادی..؟
ا/ت : نمیدونم ولی یه تصادف کاملا شبیه این بود دیدم کسی نبود رفتم تا ببینم چیشده یه پسره بود صورتش اونوری بود کاملا یادم نمیاد ولی بعد از اینکه میخواستم برم به پلیس اینا زنگ زدم رفتم...
جیمین : پلاک ماشین رو یادته..؟
ا/ت : تقریبا نه ولی یه دوتا کلمه اش اره...
جیمین : میشه بگی بهم..؟
ا/ت : 2...230...jl..تا همین قدر یادم میاد...
جیمین : این... این دقیقا نصفی از پلاک جونگ کوکه...
ا/ت : چی...؟
جیمین : ا/ت اون تصادفی که دیدی جونگ کوک بوده...
ا/ت : من... من... نجاتش دادم..؟؟
جیمین : اره..
ا/ت : جیمینا من... دلم برا جونگ کوک تنگ شده... اون روز وقتی تو بیمارستان ولم...
جیمین : اصلا... جونگ کوک ولت نکرد راستش جونگ کوک رو ما به زور بردیم... حالش واقعا خوب نبود نشسته بود جلو در اتاقت هیچ دکتری رو راه نمیداد...
ا/ت : چی...
.
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : زنگ بزن ببین جیمین کجاست میخوایم بریم سراغ یکی...
تهیونگ : اوکی.. من زنگ میزنم
کوک : یا نه بزار خودم زنگ بزنم ببینم کجاست این..
تهیونگ : باشه...
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
بعد از اینکه ماجرا رو توضیح داد و به این نتیجه گرفتیم که بعد از ظهر از کره برم پاریس و دیگه برنگردم پیششون...
.
.
.
.
جیمین هم گفته که هر ماه میاد بهم سر میزنه و تنهام نمیزاره....
.
.
نشسته بودم دفتر جیمین... و یهو کاری براش پیش اومد رفت پیش پدرش... و گفت که اینجا منتظر بمونم زودی برمیگرده... و از بد شانسی جیمین گوشیش یادش رفته بود میخواستم گوشیش رو برگردونم دیدم دیگه خیلی دیره رفته.... پس منتظر موندم خودش بیاد و ببره...
.
.
.
.
نشسته بودم که یهو گوشی جیمین زنگ خورد نگاهی انداختم نوشته بود جونگ کوک....
.
.
.
ا/ت : من... من الان چیکار کنم...؟؟؟ ا/ت اروم باش هوففف نفس عمیق بکش تو میتونی.... گوشی رو برداشت*
.
.
.
کوک : الو جیمینااا پدصگ کجاییی نمیگی ما کار داریم پا میشی بدون اینکه بگی میری...؟
ا/ت :.....
کوک : الوو...؟؟؟
ا/ت : ج... جیمین اینجا نیست.... با صدای یکم استرسی*
کوک : تو کی..؟
ا/ت : من... من... مدیر برنامه هاشم...
کوک : گوشیش دست تو چیکار میکنه..؟
ا/ت : به تو چه اقااا میگم مدیر برنامه هاشم...
.
.
.
جونگ کوک وقتی صدای اشنا ا/ت رو شنید یهو ساکت موند....
.
.
کوک : اسمت... چیه..؟
ا/ت : من... من... به شما چ ربطی داره اقاا
کوک : گوشی رو قطع کرد و سریع پاشد تا بیاد خونه جیمین*
ا/ت : ایشششش هنوزم لجباززععع لجباززز
.
.
.
.
.
وقتی گوشی روم قطع کرد زود گوشی رو گذاشتم روی میز و جیمین با عجله اومد تو....
.
.
جیمین : ا/ت... ببینم جونگ کوک زنگ زده بود... جواب که ندادی...؟
ا/ت : نه... نه جواب ندادم...
جیمین : اها پس خوبه....
.
.
.
.
.
کم کم داشت به زمان پروازم نزدیک میشد... خیلی دلم میخواست بمونم... ولی باید میرفتم... بخاطر جونگ کوک که شده حتما... نزدیکای... 9 شب بود...خیلی منتظر موندم تا جونگ کوک بیاد بگه که نرو... نمیخوام... ولی نه... پس دیگه صبرم لب ریز شد... گفتم به جیمین پاشو بریم... باهم اماده شدیم... رفتیم سمت فرودگاه... بلیط رو گرفت و چمدونارو داد دستم...
.
.
جیمین : ا/ت من واقعا متاسفم که دارم اجازه میدم که داری تنهایی میری...
ا/ت : نه.... نه.. مشکلی نیست ( اشک تو چشاش جمع شد* )
جیمین : عع عع... حیس نه نباید گریه کنی.. بیا بغلم ( دست ا/ت رو گرفت و کشید سمت خودش محکم بغلش کرد) اروم... نمیزارم تنها بمونی هر ماه میام دیدنت شاید زود تر از اونی که فکر کنی بیام....
ا/ت : هو... مم... ( اجازه داد اشکاش جاری شه* )
جیمین : افرین... موچی کوچولو... 🫂💔✨
.
.
.
.
.
کوک : هوی... گوزو...
.
.
جیمین : هاع..؟ کی جونگ.... ک... وک..!
تهیونگ و نامجون : ( داشتن ابرو هاشون چشاشون رو باهم اینجوری اونجوری میکردن*😂)
.
.
.
.
.
پایان پارت 21
برا پارت بعد 20 لایک🦙🤎
دوزتان اگه فیکم حمایتی نشه ادامش نمیدم ممنون💜✨منم دارم براش زحمت میکشم و باید یه امیدی برای ادامه دادنش داشته باشم🤍🚩
۳۰.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.