داستانک؛ ✍️حسرت
🌸سعیده وارد خانه شد. مثل همیشه سلام بلندی گفت و سه قل هوالله خواند. چادرش را که به سر چوبرختی، آویزان کرد، لباسهای آویزان همسرش را دید. به اتاق همسرش رفت، تقی روی در قهوه ای رنگ کوبید و وارد شد. همسرش برای چند دقیقه سرش را از روی لبتاب بالا گرفت، لبخندی زد و سلامی تحویلش داد.
🌺« سلام، خسته نباشی خانومی»
🌼«ممنون عزیزم. شما هم همینطور.»
🍁سعیده همانطور که چهره اش را در تصویر تاریک لپ تاپ، نگاه میکرد تا شلخته و خسته به نظر نیاید، بغضش را قورت داد. ماه ها بود از کمحرفی همسرش، به ستوه آمده بود. کار همسرش پای لپ تاپ بود و در خانه. اما سعیده سعی میکرد به بهانه ای ازخانه بیرون برود تا حضورش درخانه، باعث سرزدنهای مداوم و در نتیجه عصبانیت همسرش، نشود.
🍂با این وجود هیچ وقت نتوانسته بود با کم حرفی شوهرش کنار بیاید. هربار هم که تلاش کرده بود زمینهی مشترکی ایجاد کند، بیشتر از سه چهارجمله از او نشنیده بود.
🙃هر چقدر چانهی سعیده برای هم صحبتی گرم بود، فرید ترجیح میداد، غیر از صحبت های کاری، صحبت دیگری نکند. گاهی حتی از شدت کم حرفی همسرش، به گوشه ای پناه میبرد و در تنهایی خودش، گریه میکرد. گاهی سعی میکرد بتواند با خواهرانش، حرف بزند تا نیازی به شوهرش نداشته باشد، اما هربار باز به این نتیجه میرسید که هیچ چیز صحبت بین زن و شوهر نمیشود.
🍀امروز هم پیش مشاور رفته بود. حالا میخواست به آنچه آموخته، عمل کند. به آشپزخانه رفت. چایساز را روشن کرد. بستهی نسکافه را در فنجان ریخت. آن را درون سینی طلایی گذاشت.
📚از بین طبقات کتابخانه دفتر خاطرات طلایی ازدواج و آلبوم را بیرون کشید. در زد و گفت:«جناب همسر، نسکافه میل ندارند؟!»
☕️فرید گفت:«البته که میل دارم، خدمت می رسم.»
😢سعیده بغضش را فرو داد. انگشت فرید را که حالا کنارش نشسته بود، روی خیسی پای چشمش گذاشت و با لحنی شبیه به گلایه اما پر از عشق گفت:«می بینی اینها کلماتی است که می خواهد به زبان بیاید اما چون زبان ندارند، اشک میشوند و روی صورتم قل میخورند.»
😔فرید قلبش فشرده شد. انگشتش را به سمت لبش برد. بوسه ای روی آن زد و گفت:«عزیزم! شرمنده ام. سعی میکنم یاد بگیرم. می دانم زیاد تنهایی میکشی.»
💞دقایقی بعد فرید و سعیده روی مبل در آغوش هم نشسته بودند و مشغول تعریف خاطرات شیرین ازدواجشان و بعد از آن تصمیم برای اضافه کردن عضو جدید به خانوادهی دو نفرهشان بودند. بگو بخند میکردند و مشغول برنامهریزی برای سفرهای کم هزینه و بیرون رفتن های باهم شدند.
⏰این بار سعیده وقتیبه ساعت نگاه کرد، متوجه شد حدود دو ساعت با فرید مشغول خوش و بش بوده، اتفاقی که تا آن روز بیشتر رنگ حسرت داشت.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺« سلام، خسته نباشی خانومی»
🌼«ممنون عزیزم. شما هم همینطور.»
🍁سعیده همانطور که چهره اش را در تصویر تاریک لپ تاپ، نگاه میکرد تا شلخته و خسته به نظر نیاید، بغضش را قورت داد. ماه ها بود از کمحرفی همسرش، به ستوه آمده بود. کار همسرش پای لپ تاپ بود و در خانه. اما سعیده سعی میکرد به بهانه ای ازخانه بیرون برود تا حضورش درخانه، باعث سرزدنهای مداوم و در نتیجه عصبانیت همسرش، نشود.
🍂با این وجود هیچ وقت نتوانسته بود با کم حرفی شوهرش کنار بیاید. هربار هم که تلاش کرده بود زمینهی مشترکی ایجاد کند، بیشتر از سه چهارجمله از او نشنیده بود.
🙃هر چقدر چانهی سعیده برای هم صحبتی گرم بود، فرید ترجیح میداد، غیر از صحبت های کاری، صحبت دیگری نکند. گاهی حتی از شدت کم حرفی همسرش، به گوشه ای پناه میبرد و در تنهایی خودش، گریه میکرد. گاهی سعی میکرد بتواند با خواهرانش، حرف بزند تا نیازی به شوهرش نداشته باشد، اما هربار باز به این نتیجه میرسید که هیچ چیز صحبت بین زن و شوهر نمیشود.
🍀امروز هم پیش مشاور رفته بود. حالا میخواست به آنچه آموخته، عمل کند. به آشپزخانه رفت. چایساز را روشن کرد. بستهی نسکافه را در فنجان ریخت. آن را درون سینی طلایی گذاشت.
📚از بین طبقات کتابخانه دفتر خاطرات طلایی ازدواج و آلبوم را بیرون کشید. در زد و گفت:«جناب همسر، نسکافه میل ندارند؟!»
☕️فرید گفت:«البته که میل دارم، خدمت می رسم.»
😢سعیده بغضش را فرو داد. انگشت فرید را که حالا کنارش نشسته بود، روی خیسی پای چشمش گذاشت و با لحنی شبیه به گلایه اما پر از عشق گفت:«می بینی اینها کلماتی است که می خواهد به زبان بیاید اما چون زبان ندارند، اشک میشوند و روی صورتم قل میخورند.»
😔فرید قلبش فشرده شد. انگشتش را به سمت لبش برد. بوسه ای روی آن زد و گفت:«عزیزم! شرمنده ام. سعی میکنم یاد بگیرم. می دانم زیاد تنهایی میکشی.»
💞دقایقی بعد فرید و سعیده روی مبل در آغوش هم نشسته بودند و مشغول تعریف خاطرات شیرین ازدواجشان و بعد از آن تصمیم برای اضافه کردن عضو جدید به خانوادهی دو نفرهشان بودند. بگو بخند میکردند و مشغول برنامهریزی برای سفرهای کم هزینه و بیرون رفتن های باهم شدند.
⏰این بار سعیده وقتیبه ساعت نگاه کرد، متوجه شد حدود دو ساعت با فرید مشغول خوش و بش بوده، اتفاقی که تا آن روز بیشتر رنگ حسرت داشت.
#داستان
#به_قلم_ترنم
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۷k
۲۴ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.