آمدی اما نفهمیدم تمنای تو را

آمدی اما نفهمیدم تمنای تو را
حیرتی دارم چو میخوانم غزلهای تو را

آن دوچشم مهربانت حرفها دارد ولی
کاشکی من بوسه میدادم سراپای تو را

آمدی در بازوان پرتوانت گم شوم
ای دریغا من نفهمیدم تقاضای تو را

آمدی یک بوسه دادی بعد از آن بوسه هنوز
هیچ کس هرگز نمی گیرد دگر جای تو را

آمدی تا از نیاز خود سخن گویی ولی
سعی کردم کم کنم امواج غوغای تو را
دیدگاه ها (۳)

عاقبت با یک غزل او را هوایی میکنمبعد عاشق کردنش خود را فدای...

دل شبیه قایقی کوچک به دنبال تو بودﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺩﻝ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﻣﺎ...

دلتنگ که می شوم"تنهایی"دستش رازیر چانه ام میگذاردباهم فکر می...

پشت تمام پاییزها🍁 🍂 زنی ست که❤ ️عشق را 💚 سبز می کند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط