گفتم شاید بتوانم فراموشت کنم .. مثل آن پشه که در یک شب گر
گفتم شاید بتوانم فراموشت کنم .. مثل آن پشه که در یک شب گرم تابستان توی پارچ آب افتاده بود و من تشنه ام بود .. نیمه شب ، او را همراه آب بلعیدم ..
صبح یادم آمد .. سرشب دیده بودمش روی آب شناور است ، باز نیمه شب فراموش کرده بودم و او را در خود ریخته بودم .. چندشم شد .. ولی خیلی زود فراموش کردم .. فراموش کردم چندش آورچیست ، تشنگی کدام است ..
این طور شد که گفتم تو را هم فراموش می کنم و طعم تلخ نبودن تو را میان شیرینی های دیگر از یاد می برم .. گفتم لحظه های تازه می سازم ...
برای خودم تخمه آوردم و چند کتاب روی هم چیده شده ، نشستم روی تخت توی حیاط و گفتم سطرهای کتاب ها چقدر شیرین اند و پنداشتم اگر در سیاهی سطرها غرق شوم تو را زودتر از هر سطر که به پایان برسانم ...
گم می کنم و فراموش می شود آنچه از خود در لحظه لحظه هایم کاشته ای ...
بی خبر از آن که پس از هر سطر سیاهی ، سطر سفیدی آمده بود که تو در میانش نشسته بودی و به من که خیال های بیهوده بافته بودم ، می خندیدی ...
تو نقطه پایان تمامی جمله ها و علامت درنگ تمام مکث ها و سکوت ها و تأمل ها بودی ...
گفتم حالا که اینطور شد ، فراموشش نمی کنم ، خود کتاب دوباره ای می شوم از او .. میان سفیدی و سیاهی سطرهایم او را می نشانم .. او را آنچنان لا به لای ورق های روی هم سوار شده زندگی می کنم که انگار زندگی ام جز او ، و او
جز زندگی من نبوده ...
صبح یادم آمد .. سرشب دیده بودمش روی آب شناور است ، باز نیمه شب فراموش کرده بودم و او را در خود ریخته بودم .. چندشم شد .. ولی خیلی زود فراموش کردم .. فراموش کردم چندش آورچیست ، تشنگی کدام است ..
این طور شد که گفتم تو را هم فراموش می کنم و طعم تلخ نبودن تو را میان شیرینی های دیگر از یاد می برم .. گفتم لحظه های تازه می سازم ...
برای خودم تخمه آوردم و چند کتاب روی هم چیده شده ، نشستم روی تخت توی حیاط و گفتم سطرهای کتاب ها چقدر شیرین اند و پنداشتم اگر در سیاهی سطرها غرق شوم تو را زودتر از هر سطر که به پایان برسانم ...
گم می کنم و فراموش می شود آنچه از خود در لحظه لحظه هایم کاشته ای ...
بی خبر از آن که پس از هر سطر سیاهی ، سطر سفیدی آمده بود که تو در میانش نشسته بودی و به من که خیال های بیهوده بافته بودم ، می خندیدی ...
تو نقطه پایان تمامی جمله ها و علامت درنگ تمام مکث ها و سکوت ها و تأمل ها بودی ...
گفتم حالا که اینطور شد ، فراموشش نمی کنم ، خود کتاب دوباره ای می شوم از او .. میان سفیدی و سیاهی سطرهایم او را می نشانم .. او را آنچنان لا به لای ورق های روی هم سوار شده زندگی می کنم که انگار زندگی ام جز او ، و او
جز زندگی من نبوده ...
۲.۳k
۱۳ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.