خیلی میخواستمت

خیلی میخواستَمِت ..
طوری که ،
یادته گُفتی : بُرو ، بمونی اذیّت میشیا !!
گُفتَم : تو چیکار داری ، می ارزه ..
موندَم ..
اذیّت که چه عرض کنم ،
لِه شُدم ..
خُب من بَلدِ بی غیرتی نبودَم ..
خُب من نمیدونستم چیکار باید کُنم ..
داشتنِش می اَرزیدا
امّا فکرِ مَن
به قولِ این جَوونای امروزی
باز نَبود ..
مَن توو بچّگیامَم
حتّی غذامُ با یه نَفر دیگه
تقسیم نکرده بودَم ..
حتّی تقسیمای ریاضی ام ،
درست حَلّشون نمیکَردم ..
حالا چطور میتونستم ،
تویی که چِشام بودی و همه چیزَم
با بقیّه تقسیمِت کُنم ..؟
ترجیح دادَم ،
با فکرش زندگی کُنم و
خیالشُ داشته باشم و
خودشَم که بقول آقای آذر :
نوش شُما ..
دیدگاه ها (۳)

به او بگوییدشعرهایم را به لب هایم لب هایم را به صورتمصورتم ر...

میرسد!!!آری میرسد زمانی که گویم منو تو ما شده ایم....خسته از...

موکلمن ما یذکرک یعنی ناسیک ولا کلمن یذکرک یعنی یهواک اکو ویا...

حال دفتر شعرم مثل حال عاشق توستمثل تو که رفتی و رفتی مثل غرب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط