خاطرات من برای یک خون آشام
خاطرات من برای یک خونآشام
پارت سه
رفتم سمت در اتاق ولی وقتی درو باز کردم دیدم......😳😳
یکی رو تختم دراز کشیده یه پسر بود
قیافش شبیه فرشته ها بود
رنگ پریده بود و به من زل زده بود و چشماش برق میزد
سری فرار کردم رفتم پیش خواهرم
و همه چیزو بش گفتم و بردمش تو اتاقم ولی اون پسره اونجا نبود دیگه داشت گریم میگرفت
خواهرش با لحن تحقیر آمیز: هی بیول چطوره بری یکم بخوابی هاا
بیول : ولی من دی.
خواهرش حرفشو قطع کرد : فقط توهم زدی احتمالا بیماریت اوت کرده فردا میبرمت دکتر ولی الان فقط بکپ باشه !
اینو گفت و از اتاق خارج شد
بیول: ولی آخه من دیدمش بعد رفتو دراز کشید و خیلی آروم گریه جوری که کسی صداشو نشنوه
بعد از یه مدت که بیول آروم گرفت
یکی از پشت بغلش کرد و گفت من همیشه کنارتم بیول نمی تونست برگرده ولی یه دست رنگ پریده میدید که بغلش کرده و داره نوازشش میکنه
بیول عزیزم من اجازه نمیدم آسیب ببینی صدای مهربونی داشت
دست بیولو گرفت و گفت دیگه باید بره و یهو غیب شد
بیول دوباره گریه کرد چون فک میکرد دیونه شده و تا خود صب گریه کردو کابوس دید صبح روز بعد بیول لباساشو عوض کرد که بره مدرسه (بیول ۱۷ سالشه )
بعد خوردن صبونه رفتم مدرسه وقتی رسیدم چن نفر از پشت حولم دادن و یکیشون گف مگ قرار نبود این مادر خراب خودشو بکشه پس چرا هنوز زندس واقعا فک میکنه کسی تو این دنیا دوسش داره که نظرش عوض شده
رزی هم بین اونا بود به رزی گفتم مگه قرار نبود این رازو پیش خودت نگه داره ما دوست بودیم
رزی با لحن تمسخر آمیز: من من که چیزی به کسی نگفتم بعدم زدن زیر خنده و رزی ادامه داد حتی منم دوست ندارم تو دلت به چی خوشه ها ؟😂😅
ولی یهو یکی از پشت گفت (من دوسش دارم و من بودم که جلوشو گرفتم تا به خودش آسیب نزنه )
اونا برگشتن ولی کسی اونجا نبود بیول از فرست استفاده کرد و فرار کرد
پایان پارت 🤗
خیلی ممنون که تا این جا همراهم بودین و کلی کلی عاشقتونم 🧸🎠💮🩷🩷🎉🎂🎊🤗
پارت بعدی میبینمتون 🧸🎠💮🩷🎉🎂🎊🤗
پارت سه
رفتم سمت در اتاق ولی وقتی درو باز کردم دیدم......😳😳
یکی رو تختم دراز کشیده یه پسر بود
قیافش شبیه فرشته ها بود
رنگ پریده بود و به من زل زده بود و چشماش برق میزد
سری فرار کردم رفتم پیش خواهرم
و همه چیزو بش گفتم و بردمش تو اتاقم ولی اون پسره اونجا نبود دیگه داشت گریم میگرفت
خواهرش با لحن تحقیر آمیز: هی بیول چطوره بری یکم بخوابی هاا
بیول : ولی من دی.
خواهرش حرفشو قطع کرد : فقط توهم زدی احتمالا بیماریت اوت کرده فردا میبرمت دکتر ولی الان فقط بکپ باشه !
اینو گفت و از اتاق خارج شد
بیول: ولی آخه من دیدمش بعد رفتو دراز کشید و خیلی آروم گریه جوری که کسی صداشو نشنوه
بعد از یه مدت که بیول آروم گرفت
یکی از پشت بغلش کرد و گفت من همیشه کنارتم بیول نمی تونست برگرده ولی یه دست رنگ پریده میدید که بغلش کرده و داره نوازشش میکنه
بیول عزیزم من اجازه نمیدم آسیب ببینی صدای مهربونی داشت
دست بیولو گرفت و گفت دیگه باید بره و یهو غیب شد
بیول دوباره گریه کرد چون فک میکرد دیونه شده و تا خود صب گریه کردو کابوس دید صبح روز بعد بیول لباساشو عوض کرد که بره مدرسه (بیول ۱۷ سالشه )
بعد خوردن صبونه رفتم مدرسه وقتی رسیدم چن نفر از پشت حولم دادن و یکیشون گف مگ قرار نبود این مادر خراب خودشو بکشه پس چرا هنوز زندس واقعا فک میکنه کسی تو این دنیا دوسش داره که نظرش عوض شده
رزی هم بین اونا بود به رزی گفتم مگه قرار نبود این رازو پیش خودت نگه داره ما دوست بودیم
رزی با لحن تمسخر آمیز: من من که چیزی به کسی نگفتم بعدم زدن زیر خنده و رزی ادامه داد حتی منم دوست ندارم تو دلت به چی خوشه ها ؟😂😅
ولی یهو یکی از پشت گفت (من دوسش دارم و من بودم که جلوشو گرفتم تا به خودش آسیب نزنه )
اونا برگشتن ولی کسی اونجا نبود بیول از فرست استفاده کرد و فرار کرد
پایان پارت 🤗
خیلی ممنون که تا این جا همراهم بودین و کلی کلی عاشقتونم 🧸🎠💮🩷🩷🎉🎂🎊🤗
پارت بعدی میبینمتون 🧸🎠💮🩷🎉🎂🎊🤗
۱.۳k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.