.
.
«سلام بر ابراهیم. اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم. به درستی که او از بندگان مومن ما بود.»
.
صافات – آیات ۱۰۹ تا ۱۱۱
.
اسمش را زیاد شنیده ایم. صفحه های مجازی ، یادگاری هایی که گاهی در اتاق یا حتی روی کیف بچه های دهه هفتادی به چشم میخورد و ابراهیم را دوست خود می دانند !
ما هم تصمیم گرفتیم چند دقیقه کنارش باشیم و از صحبت های زیبایش بهره ببریم و او را بیشتر و بهتر بشناسیم و داستان زندگی زیبایش را از زبان خودش بشنویم ...
.
- شنیدیم در انتخابی تیم ملی کشتی با وجود آمادگی کامل و قطعی بودن قهرمانی ، به حریف باختید . چرا؟ علتش چی بود؟
.
+ در فینال وقتی وارد تشک شدم ، حریف با من صحبت کرد و با دست به جمعیت تماشاچی اشاره کرد و یک پیرزن تسبیح به دست را به من نشان داد و گفت : ” اینا مادر و برادرام هستن که برای تماشا اومدن. هوای ما رو داشته باش داداش. ضایع نشیم.”
قبلا هم گفتم که آدم هر کاری میتونه باید برای بنده های خدا انجام بده. من کی باشم که بخوام بنده ی خدا رو ضایع کنم. از طرفی هم بنده خدا گفت که تازه ازدواج کرده و به جایزه نقدی مسابقه احتیاج داره.
– یعنی از قصد باختید؟ اون هم در انتخابی تیم ملی؟
+ روزی رسون خداست. من در مسابقه فقط دفاع کردم.
– قهرمان والیبال هم که بودید. خاطره ای از والیبال برای ما تعریف میکنید؟
+ یک بار تک نفری مقابل یک تیم شش نفره بازی کردم و فقط سه ضربه مجاز بودم بزنم. یادمه اون مسابقه رو با اختلاف زیاد بردم. بعد از اون مسابقه همیشه تک نفری مسابقه می دادم و بچه ها ازم میخواستند که باهاشون بازی کنم. البته هیچ وقت هدفم برد و باخت نبود.
– شما ورزشکار بودید و میتونستید بهترین لباس ها رو بپوشید و همیشه خوش تیپ باشید. چرا اینطور نبودید؟؟
+ ورزش اگر جز برای رضای خدا باشه ، همه اش ضرره. یک بار یکی از دوستانم به من گفت تو زیبایی و خوش تیپ. در راه باشگاه که می آمدیم دو دختر به تو نگاه می کردند و پچ پچ میکردند. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم از فردای آن روز با شلوار کردی و سر تراشیده و با یک کیسه به باشگاه بروم تا هم جلب توجه نامحرم را نکنم و هم خودم از وسوسه های شیطانی دور بمانم… . آدم جز رضای خدا نباید به چیز دیگری فکر کند.
– ماجرای دزد خوش شانس چیه؟ میشه برامون تعریف کنید؟
+ یک روز عصر خواهرم و شوهرش به منزل ما آمده بودند. سر و صدایی از کوچه آمد و دیدم شخصی موتور را برداشته و در حال فراره . با لگد یکی از بچه های محل افتاد زمین. وقتی رسیدم کنارش دیدم دستش خون میاد. همه توقع داشتند که به حسابش برسم. با موتور او را بردم درمانگاه و دستش پانسمان شد. شب با هم رفتیم مسجد. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم از شهرستان آمده و از زور نداری دزدی میکند. همانجا با چند تا از رفقا صحبت کردیم و خداروشکر کاری برای او جور شد.
– انگار شما معلم هم بودید. درست در شرایطی که می توانستید بهترین پست کشوری را داشته باشید!!
+ معلمی شغل انبیاست. معتقد بودم بچه ها در مدرسه باید با انقلاب آشنا شوند و وقتی می دیدم افراد ضد انقلاب وارد مدارس می شوند ، خیلی ناراحت می شدم. متاسفانه به دلیل شرایط جنگ ، یک سال بیشتر معلم نبودم.
– یعنی یک سال معلم بودید و همان یک سال شدید دبیر برتر سال؟؟
+ بله سال تحصیلی ۵۹ – ۵۸ . همیشه سعی کردم با بچه ها رفیق باشم و قصدم بهتر بودن نبود. بچه ها همیشه به من لطف داشتند.
– گفتید جنگ . یکی از عملیاتی که شما حضور داشتید فتح المبین بود. رمز موفقیت شما تو فتح المبین چی بود؟
+ ما در فتح المبین جنگ نکردیم. فقط راهپیمایی کردیم و فقط « یازهرا (س) » گفتیم…
– دلیل ارادت شما به حضرت زهرا (س) همینه؟
+ حضرت زهرا (س) و همه ی ائمه همیشه به ما لطف دارند. بعد از توکل به خدا ، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا(س) ، کارسازه… . خدا رو شکر غلامی حضرت زهرا(س) ، همیشه قسمتم میشد و برای حضرت مداحی می کردم. در جبهه هم بچه ها هر وقت میگفتند ، برایشان روضه حضرت را می خواندم. یک بار در یک گردان مداحی کردم و به خاطر خستگی زیاد صدایم گرفته بود. بعد از مجلس رفقا صدایم را تقلید کردند و خندیدند . من مهم نیستم اما احساس کردم مجلس حضرت را به تمسخر و شوخی گرفتند. خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم دیگر مداحی نمیکنم.
نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند : ” نگو نمی خوانم. ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان.” بعد از نماز صبح دوباره برای بچه ها مداحی کردم…
– خاطره خنده داری از جبهه یا مناطق جنگی دارید برایمان تعریف کنید؟
+ در شهرک المهدی که بودیم ، پنج نفر از یک روستا به گروه ما ملحق شدند. چند روزی که گذشت دیدیم نماز نمی خوانند. تا اینک
«سلام بر ابراهیم. اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم. به درستی که او از بندگان مومن ما بود.»
.
صافات – آیات ۱۰۹ تا ۱۱۱
.
اسمش را زیاد شنیده ایم. صفحه های مجازی ، یادگاری هایی که گاهی در اتاق یا حتی روی کیف بچه های دهه هفتادی به چشم میخورد و ابراهیم را دوست خود می دانند !
ما هم تصمیم گرفتیم چند دقیقه کنارش باشیم و از صحبت های زیبایش بهره ببریم و او را بیشتر و بهتر بشناسیم و داستان زندگی زیبایش را از زبان خودش بشنویم ...
.
- شنیدیم در انتخابی تیم ملی کشتی با وجود آمادگی کامل و قطعی بودن قهرمانی ، به حریف باختید . چرا؟ علتش چی بود؟
.
+ در فینال وقتی وارد تشک شدم ، حریف با من صحبت کرد و با دست به جمعیت تماشاچی اشاره کرد و یک پیرزن تسبیح به دست را به من نشان داد و گفت : ” اینا مادر و برادرام هستن که برای تماشا اومدن. هوای ما رو داشته باش داداش. ضایع نشیم.”
قبلا هم گفتم که آدم هر کاری میتونه باید برای بنده های خدا انجام بده. من کی باشم که بخوام بنده ی خدا رو ضایع کنم. از طرفی هم بنده خدا گفت که تازه ازدواج کرده و به جایزه نقدی مسابقه احتیاج داره.
– یعنی از قصد باختید؟ اون هم در انتخابی تیم ملی؟
+ روزی رسون خداست. من در مسابقه فقط دفاع کردم.
– قهرمان والیبال هم که بودید. خاطره ای از والیبال برای ما تعریف میکنید؟
+ یک بار تک نفری مقابل یک تیم شش نفره بازی کردم و فقط سه ضربه مجاز بودم بزنم. یادمه اون مسابقه رو با اختلاف زیاد بردم. بعد از اون مسابقه همیشه تک نفری مسابقه می دادم و بچه ها ازم میخواستند که باهاشون بازی کنم. البته هیچ وقت هدفم برد و باخت نبود.
– شما ورزشکار بودید و میتونستید بهترین لباس ها رو بپوشید و همیشه خوش تیپ باشید. چرا اینطور نبودید؟؟
+ ورزش اگر جز برای رضای خدا باشه ، همه اش ضرره. یک بار یکی از دوستانم به من گفت تو زیبایی و خوش تیپ. در راه باشگاه که می آمدیم دو دختر به تو نگاه می کردند و پچ پچ میکردند. خیلی ناراحت شدم. تصمیم گرفتم از فردای آن روز با شلوار کردی و سر تراشیده و با یک کیسه به باشگاه بروم تا هم جلب توجه نامحرم را نکنم و هم خودم از وسوسه های شیطانی دور بمانم… . آدم جز رضای خدا نباید به چیز دیگری فکر کند.
– ماجرای دزد خوش شانس چیه؟ میشه برامون تعریف کنید؟
+ یک روز عصر خواهرم و شوهرش به منزل ما آمده بودند. سر و صدایی از کوچه آمد و دیدم شخصی موتور را برداشته و در حال فراره . با لگد یکی از بچه های محل افتاد زمین. وقتی رسیدم کنارش دیدم دستش خون میاد. همه توقع داشتند که به حسابش برسم. با موتور او را بردم درمانگاه و دستش پانسمان شد. شب با هم رفتیم مسجد. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم از شهرستان آمده و از زور نداری دزدی میکند. همانجا با چند تا از رفقا صحبت کردیم و خداروشکر کاری برای او جور شد.
– انگار شما معلم هم بودید. درست در شرایطی که می توانستید بهترین پست کشوری را داشته باشید!!
+ معلمی شغل انبیاست. معتقد بودم بچه ها در مدرسه باید با انقلاب آشنا شوند و وقتی می دیدم افراد ضد انقلاب وارد مدارس می شوند ، خیلی ناراحت می شدم. متاسفانه به دلیل شرایط جنگ ، یک سال بیشتر معلم نبودم.
– یعنی یک سال معلم بودید و همان یک سال شدید دبیر برتر سال؟؟
+ بله سال تحصیلی ۵۹ – ۵۸ . همیشه سعی کردم با بچه ها رفیق باشم و قصدم بهتر بودن نبود. بچه ها همیشه به من لطف داشتند.
– گفتید جنگ . یکی از عملیاتی که شما حضور داشتید فتح المبین بود. رمز موفقیت شما تو فتح المبین چی بود؟
+ ما در فتح المبین جنگ نکردیم. فقط راهپیمایی کردیم و فقط « یازهرا (س) » گفتیم…
– دلیل ارادت شما به حضرت زهرا (س) همینه؟
+ حضرت زهرا (س) و همه ی ائمه همیشه به ما لطف دارند. بعد از توکل به خدا ، توسل به حضرات معصومین مخصوصا حضرت زهرا(س) ، کارسازه… . خدا رو شکر غلامی حضرت زهرا(س) ، همیشه قسمتم میشد و برای حضرت مداحی می کردم. در جبهه هم بچه ها هر وقت میگفتند ، برایشان روضه حضرت را می خواندم. یک بار در یک گردان مداحی کردم و به خاطر خستگی زیاد صدایم گرفته بود. بعد از مجلس رفقا صدایم را تقلید کردند و خندیدند . من مهم نیستم اما احساس کردم مجلس حضرت را به تمسخر و شوخی گرفتند. خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم دیگر مداحی نمیکنم.
نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مطهر حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند : ” نگو نمی خوانم. ما تو را دوست داریم. هر کس گفت بخوان تو هم بخوان.” بعد از نماز صبح دوباره برای بچه ها مداحی کردم…
– خاطره خنده داری از جبهه یا مناطق جنگی دارید برایمان تعریف کنید؟
+ در شهرک المهدی که بودیم ، پنج نفر از یک روستا به گروه ما ملحق شدند. چند روزی که گذشت دیدیم نماز نمی خوانند. تا اینک
۱۴.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.