گرچه می گفتند و می گفتم

گرچه می گفتند و می گفتم...
شب بلند و زندگی در واپسینِ عمر کوتاه است...
اما در ضمیرِ من،یقین فریاد می زد...
همتی کن در صبوری،صبح در راه است...
صبح در راه است،باورداشتم ‌این را...
صبح بر اسب سپیدش تند می تازد...
وین شبِ شب رنگ می بازد...
صبح می آید و من
درآینه موی سپیدم را
شانه خواهم کرد...
قصه ی بیداد شب را با سپیدِ صبحدم افسانه خواهم کرد...
#نصرت_رحمانی
#عشقولوژی#زیبامتن
دیدگاه ها (۱)

میان کوچه می پیچد صدای پای دلتنگیب جانم میزند آتش غم شبهای د...

کاری ب کار همدیگه نداشته باشیم!باور کنید تک تک آدمها زخمی ان...

عطر پرتقال میگیرد نفسم از تو ک می گویم نارنجی می شود دنیایم ...

یکی از راه می آیدکسیکه از ترنم،از صدای ریزش آب،از ترانه، از ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط