part◇²⁸
چشمان خمار تو
ذهن ا/ت: وقتی که دیدم کوک و یونگی باهم صحبت میکنن تصمیم گرفتم برم پیش سارا. رفتم تو آشپز خونه دیدم اونجا نشسته روی صندلی میز نهارخوری منم رفتم پیشش نشستم دیدم که حواسش نیست ، دستمو جلو صورتش تکون دادم که به خودش اومد.
ا/ت: کجایی؟
سارا: ها .... همینجا
ا/ت: چیه ، تو فکری
سارا: یه چیزی میخوام بهت بگم
ا/ت: چی
سارا: کوک ازم درخواست ازدواج کرده
ا/ت: واقعا
سارا: آره
ا/ت: خب ، جوابت چیه
سارا: میخوام قبولش کنم
ا/ت: پس یعنی میخوای از اینجا بری
سارا: فک کردی اگه برم فراموشت میکنم و دیگه هیچ وقت نمیام که ببینمت
راوی: ا/ت یه لبخند زد و گفت:
ا/ت: دوست دارم
سارا: من بیشتر
راوی: کوک و یونگی تمام مدت داشتن ا/ت و سارا رو نگا میکردن و وقتی مکالمشون تموم شد یونگی گفت:
یونگی: میشه حداقل کره ای حرف بزنید بفهمیم چی میگید
راوی: ا/ت سریع برگشت سمت یونگی و گفت:
ا/ت: از کی اینجا بودید؟
کوک: از اولش
تهیونگ ویو: خودمو به زور رسوندم خونه . من و بقیه پسرا تو یه خونه زندگی میکنیم. وقتی. رسیدم خونه حالم اصلا خوب نبود . درو باز کردم و رفتم تو ، جین توی حال نشسته بود و وقتی من اومدم تو روشو برگردوند سمتم و متوجه شد که حالم بده و سریع اومد سمتم
جین: حالت خوبه؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد و سیاهی
وقتی به هوش اومدم تار میدیدم . به دستم سرم وصل بود و دیدم که دکتر داره با پسرا صحبت میکنه.
دکتر: یه حمله عصبی بهش دست داده چیز خطر ناکی نیست ولی بهتره که یه چند روزی رو استراحت کنی تا خوب بشه
پسرا: ممنون دکتر
راوی: بعد از اینکه دکتر رفت پسرا رفتن سمت تهیونگ .
جیمین: تهیونگ حالت خوبه؟
نامجون: چرا جواب نمیدی
راوی: همون لحظه تهیونگ دوباره گریش گرفت و داشت گریه میکرد
جیهوپ: خب بگو چته
جین: وایسا ببینم نکنه بخاطر ا/ته
جیمین: اون نخواست که باهات باشه؟
تهیونگ: اون .... ازدواج کرده(با گریه)
جیهوپ: ازدواج کرده با کی
تهیونگ: با یونگی
پسرا : وااااات
نامجون: پس چرا یونگی به ما چیزی نگفت؟
تهیونگ: کلا یه هفتس باهمن فک کنم تو این چند روزه بگه
جین: داداش خودتو ناراحت نکن
راوی: تهیونگ انقد گریه کرد که خوابش برد و.......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
ذهن ا/ت: وقتی که دیدم کوک و یونگی باهم صحبت میکنن تصمیم گرفتم برم پیش سارا. رفتم تو آشپز خونه دیدم اونجا نشسته روی صندلی میز نهارخوری منم رفتم پیشش نشستم دیدم که حواسش نیست ، دستمو جلو صورتش تکون دادم که به خودش اومد.
ا/ت: کجایی؟
سارا: ها .... همینجا
ا/ت: چیه ، تو فکری
سارا: یه چیزی میخوام بهت بگم
ا/ت: چی
سارا: کوک ازم درخواست ازدواج کرده
ا/ت: واقعا
سارا: آره
ا/ت: خب ، جوابت چیه
سارا: میخوام قبولش کنم
ا/ت: پس یعنی میخوای از اینجا بری
سارا: فک کردی اگه برم فراموشت میکنم و دیگه هیچ وقت نمیام که ببینمت
راوی: ا/ت یه لبخند زد و گفت:
ا/ت: دوست دارم
سارا: من بیشتر
راوی: کوک و یونگی تمام مدت داشتن ا/ت و سارا رو نگا میکردن و وقتی مکالمشون تموم شد یونگی گفت:
یونگی: میشه حداقل کره ای حرف بزنید بفهمیم چی میگید
راوی: ا/ت سریع برگشت سمت یونگی و گفت:
ا/ت: از کی اینجا بودید؟
کوک: از اولش
تهیونگ ویو: خودمو به زور رسوندم خونه . من و بقیه پسرا تو یه خونه زندگی میکنیم. وقتی. رسیدم خونه حالم اصلا خوب نبود . درو باز کردم و رفتم تو ، جین توی حال نشسته بود و وقتی من اومدم تو روشو برگردوند سمتم و متوجه شد که حالم بده و سریع اومد سمتم
جین: حالت خوبه؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد و سیاهی
وقتی به هوش اومدم تار میدیدم . به دستم سرم وصل بود و دیدم که دکتر داره با پسرا صحبت میکنه.
دکتر: یه حمله عصبی بهش دست داده چیز خطر ناکی نیست ولی بهتره که یه چند روزی رو استراحت کنی تا خوب بشه
پسرا: ممنون دکتر
راوی: بعد از اینکه دکتر رفت پسرا رفتن سمت تهیونگ .
جیمین: تهیونگ حالت خوبه؟
نامجون: چرا جواب نمیدی
راوی: همون لحظه تهیونگ دوباره گریش گرفت و داشت گریه میکرد
جیهوپ: خب بگو چته
جین: وایسا ببینم نکنه بخاطر ا/ته
جیمین: اون نخواست که باهات باشه؟
تهیونگ: اون .... ازدواج کرده(با گریه)
جیهوپ: ازدواج کرده با کی
تهیونگ: با یونگی
پسرا : وااااات
نامجون: پس چرا یونگی به ما چیزی نگفت؟
تهیونگ: کلا یه هفتس باهمن فک کنم تو این چند روزه بگه
جین: داداش خودتو ناراحت نکن
راوی: تهیونگ انقد گریه کرد که خوابش برد و.......
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۳۹.۸k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.