part◇²⁷
چشمان خمار تو
تهیونگ ویو: چند وقتی بود که عاشق ا/ت شده بودم. میخوام برم بهش اعتراف کنم.
راوی: تهیونگ حرکت کرد سمت خونه یونگی تا عشقشو به ا/ت اعتراف کنه ، اون از هیچی خبر نداشت. بالاخره بعد چند دقیقه رسید به خونه یونگی ، یکم دلشوره داشت ، خودشو مرتب کرد و گراوتشو سفت کرد و زنگ درو زد . در باز شد و تهیونگ رفت داخل عمارت او از خدمتکار پرسید:
تهیونگ: اربابت کجاس؟
خدمتکار : ارباب تو اتاقشون هستن
تهیونگ: باشه ممنون
راوی: خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و رفت تهیونگ هم رفت پیش یونگی. پشت در وایساد و یه نفس عمیق کشید و در زد.
یونگی: کیه
تهیونگ: منم ، بیام تو؟
یونگی: بیا تو
راوی: تهیونگ رفت تو و درو پشت سرش یست و بعد سلام و احوال پرسی گفت:
تهیونگ: راستش نمیدونم چجوری بگم
یونگی: بگو راحت باش
تهیونگ: خب درباره ا/ته ...... من ازش خوشم اومده میخواستم که...
راوی: یونگی پرید وسط حرف تهیونگ و گفت:
یونگی: هیچی نگو
تهیونگ: چرا
یونگی: اون ازدواج کرده
راوی: تهیونگ با جمله یونگی شک شد و یه قطره اشک از چشماش اومد و ادامه داد:
تهیونگ: کِ ...کِی ازدواج کرد با کی ازدواج کرد
یونگی: هفته پیش با من
راوی: تهیونگ حالش خیلی بد بود ، بی صدا اشک میریخت و یونگی فقط بهش نگا میکرد که در اتاق زده شد و ا/ت اومد داخل اتاق ، یونگی و تهیونگ سرشونو برگردوندن سمت در اتاق و دیدن که ا/ت اومده، تهیونگ از جاش بلند شد و با تلو تلو اومد سمت ا/ت و با چشمای اشکی به ا/ت نگا کرد و باد چند ثانیه رفت.
ا/ت: اون حالش خوب بود
یونگی: آره ، نمیخواد نگران اون باشی
ا/ت: خواستم بهت بگم که کوک کارت داره
یونگی: باشه تو برو الان من میام
ا/ت: باشه
راوی: ا/ت از اتاق اومد بیرون و میخواست بره توی حال که کشیده شد توی یکی از اتاقا جلوی دهنشو گرفت و کشیدتش . اون تهیونگ بود ا/تو چسبوند به دیوار و گفت:
تهیونگ: من میخواستم بهت بگم که دوست دارم ولی مثل اینکه دیر رسیدم الانم فقط همینو خواستم بهت بگم ، خیلی دوست دارم
راوی: بعد اینکه جملشو تموم کرد یه بوسه ریز روی لبای ا/ت گذاشت و سریع از اتاق رفت بیرون.
ا/ت شک شده بود و چند دقیقه ای توی اون اتاق بود و بعدش رفت بیرون.
وقتی رسید پایین تهیونگ رفته بود و فقط کوک و یونگی توی حال نشسته بودن و داشتن باهم صحبت میکردن.
........
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
تهیونگ ویو: چند وقتی بود که عاشق ا/ت شده بودم. میخوام برم بهش اعتراف کنم.
راوی: تهیونگ حرکت کرد سمت خونه یونگی تا عشقشو به ا/ت اعتراف کنه ، اون از هیچی خبر نداشت. بالاخره بعد چند دقیقه رسید به خونه یونگی ، یکم دلشوره داشت ، خودشو مرتب کرد و گراوتشو سفت کرد و زنگ درو زد . در باز شد و تهیونگ رفت داخل عمارت او از خدمتکار پرسید:
تهیونگ: اربابت کجاس؟
خدمتکار : ارباب تو اتاقشون هستن
تهیونگ: باشه ممنون
راوی: خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و رفت تهیونگ هم رفت پیش یونگی. پشت در وایساد و یه نفس عمیق کشید و در زد.
یونگی: کیه
تهیونگ: منم ، بیام تو؟
یونگی: بیا تو
راوی: تهیونگ رفت تو و درو پشت سرش یست و بعد سلام و احوال پرسی گفت:
تهیونگ: راستش نمیدونم چجوری بگم
یونگی: بگو راحت باش
تهیونگ: خب درباره ا/ته ...... من ازش خوشم اومده میخواستم که...
راوی: یونگی پرید وسط حرف تهیونگ و گفت:
یونگی: هیچی نگو
تهیونگ: چرا
یونگی: اون ازدواج کرده
راوی: تهیونگ با جمله یونگی شک شد و یه قطره اشک از چشماش اومد و ادامه داد:
تهیونگ: کِ ...کِی ازدواج کرد با کی ازدواج کرد
یونگی: هفته پیش با من
راوی: تهیونگ حالش خیلی بد بود ، بی صدا اشک میریخت و یونگی فقط بهش نگا میکرد که در اتاق زده شد و ا/ت اومد داخل اتاق ، یونگی و تهیونگ سرشونو برگردوندن سمت در اتاق و دیدن که ا/ت اومده، تهیونگ از جاش بلند شد و با تلو تلو اومد سمت ا/ت و با چشمای اشکی به ا/ت نگا کرد و باد چند ثانیه رفت.
ا/ت: اون حالش خوب بود
یونگی: آره ، نمیخواد نگران اون باشی
ا/ت: خواستم بهت بگم که کوک کارت داره
یونگی: باشه تو برو الان من میام
ا/ت: باشه
راوی: ا/ت از اتاق اومد بیرون و میخواست بره توی حال که کشیده شد توی یکی از اتاقا جلوی دهنشو گرفت و کشیدتش . اون تهیونگ بود ا/تو چسبوند به دیوار و گفت:
تهیونگ: من میخواستم بهت بگم که دوست دارم ولی مثل اینکه دیر رسیدم الانم فقط همینو خواستم بهت بگم ، خیلی دوست دارم
راوی: بعد اینکه جملشو تموم کرد یه بوسه ریز روی لبای ا/ت گذاشت و سریع از اتاق رفت بیرون.
ا/ت شک شده بود و چند دقیقه ای توی اون اتاق بود و بعدش رفت بیرون.
وقتی رسید پایین تهیونگ رفته بود و فقط کوک و یونگی توی حال نشسته بودن و داشتن باهم صحبت میکردن.
........
•ادامه دارد•
▪︎چشمان خمار تو▪︎
۱۳۸.۳k
۰۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.