اواخر پاییز بود

اواخر پاییز بود.
موهای خرمایی رنگش را پشت گوش برد، زیپ پیراهن آستین دارش(سویشرت) را بالا کشید و دست به سینه به وسط حیاط که رسید پرسید:
_چرا همیشه به ماه تشبیهم می‌کنی؟!
دست از طرح زدن برداشتم. نگاهی به صورت مه گونه اش کردم و گفتم:
خورشید روز رو میاره اما تو، آسمون تاریک قلبم رو روشن می‌کنی.
سرش را خاراند و لبخندش را جمع و جور کرد.
_اصلا چرا ستاره نمیشم؟
دوباره مداد به دست گرفتم.
_چون ستاره ها زیادن، ولی تو واسه من همیشه یه دونه ای.
بوسه ای بر گونه ام کاشت و رفت...

#مبینا_صالح
دیدگاه ها (۱)

💭من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم، باور کن!من میخوا...

💭شبا فانوس روشن می کرد،اگه خود ادیسون از تو قبر بیرون میومدو...

هیچوقت،هیچکس به اندازه ی مندوستت نخواهد داشت !این توُ ...این...

چشمهای تو جور دیگریست...آدم هوس می کند «دوستت دارم» بگوید!#ف...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 93 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩اما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط