💭
💭
شبا فانوس روشن می کرد،اگه خود ادیسون از تو قبر بیرون میومدو بهش میگفت: ننه به روح آقاجون برقو من اختراع کردم،بازم قبول نداشتو میرفت سراغ همون چراغ نفتیا،ما هم بهش عادت کرده بودیم،شبا قبل خواب چراغ نفتیارو روشن می کرد،چه سکوتی بود،بچگیام فکر می کردم یه جادویی تو چراغ نفتیا هست،آخه وقتی روشن میشد همه سکوت میکردن،انگار خودِ آرامش بود،شرطی شده بودیم،وقتی چراغ نفتی روشن میشد می رفتیم که بخوابیم،هیچوقتی مث اون موقع ها خواب بهم نمی چسبید.
صبح با آواز خروس از خواب پا می شدیم،اگه یکی از صبح های این روزا بود،قطعا خروسِ زنده نمی موند ولی اون موقع ها واسم مث آواز می موند،مث لالاییِ وقت خواب،منتظر بودم تا صبح شروع شه با بچه ها تو حیاط بازی کنم و تا از نفس نمی افتادم دست بردار نبودم،انگار لذت بازی فقط به اون صحنه ای بود که مامانا چوب به دست دنبالمون می دوییدن تا به زور ببرنمون پای سفره ی ناهار...حیاط همون حیاط بود،درختا همون درختا،ننه هنوزم هر صبح به گلا آب میداد،باغچه ش هنوزم مث قدیم تازه بود، خونه م همون خونه ی قدیمیه،ولی ما نه...دیگه اون آدم قدیم نیستیم....
اگه قرار بود این خونه این همه غریب بشه،هیچ وقت آرزو نمی کردم بزرگ شم،آدم بعضی وقتا دلش میخواد برگرده به گذشته به جمعی که دلیل همه ی خاطره هاش بودن و اونارو جوری کنار هم نگه داره که هیچوقت خاطره نشن و همیشه باشن...
بعضی خونه ها احساس دارن،با اینکه می دونن قراره یه روزی غریب بمونن ولی هیچوقت رو سرمون خراب نمیشن...
#مهرزاد_جمالی
شبا فانوس روشن می کرد،اگه خود ادیسون از تو قبر بیرون میومدو بهش میگفت: ننه به روح آقاجون برقو من اختراع کردم،بازم قبول نداشتو میرفت سراغ همون چراغ نفتیا،ما هم بهش عادت کرده بودیم،شبا قبل خواب چراغ نفتیارو روشن می کرد،چه سکوتی بود،بچگیام فکر می کردم یه جادویی تو چراغ نفتیا هست،آخه وقتی روشن میشد همه سکوت میکردن،انگار خودِ آرامش بود،شرطی شده بودیم،وقتی چراغ نفتی روشن میشد می رفتیم که بخوابیم،هیچوقتی مث اون موقع ها خواب بهم نمی چسبید.
صبح با آواز خروس از خواب پا می شدیم،اگه یکی از صبح های این روزا بود،قطعا خروسِ زنده نمی موند ولی اون موقع ها واسم مث آواز می موند،مث لالاییِ وقت خواب،منتظر بودم تا صبح شروع شه با بچه ها تو حیاط بازی کنم و تا از نفس نمی افتادم دست بردار نبودم،انگار لذت بازی فقط به اون صحنه ای بود که مامانا چوب به دست دنبالمون می دوییدن تا به زور ببرنمون پای سفره ی ناهار...حیاط همون حیاط بود،درختا همون درختا،ننه هنوزم هر صبح به گلا آب میداد،باغچه ش هنوزم مث قدیم تازه بود، خونه م همون خونه ی قدیمیه،ولی ما نه...دیگه اون آدم قدیم نیستیم....
اگه قرار بود این خونه این همه غریب بشه،هیچ وقت آرزو نمی کردم بزرگ شم،آدم بعضی وقتا دلش میخواد برگرده به گذشته به جمعی که دلیل همه ی خاطره هاش بودن و اونارو جوری کنار هم نگه داره که هیچوقت خاطره نشن و همیشه باشن...
بعضی خونه ها احساس دارن،با اینکه می دونن قراره یه روزی غریب بمونن ولی هیچوقت رو سرمون خراب نمیشن...
#مهرزاد_جمالی
۱۰.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.