می نشینیم و حرف می زنیم .. تو بی غرض و من نَه ! تمام احسا
می نشینیم و حرف می زنیم .. تو بی غرض و من نَه ! تمام احساسم را می ریزم در تک تک واژه هایم تا شاید "معجزه" رخ دهد .. تا شاید "عین" و "شین" و "قاف" در لابلای واژه ها، پر رنگ تر به نظر برسند .. سعی میکنم تورا یک جوری نگاه کنم، که تا به حال کسی را نگاه نکرده ام .. تا شاید لرزشِ مداومِ پلک هایم ، روایتِ لرزیدن دلم را بکنند .. من شادم در کنارِ تو و امیدوارم معلوم باشد که با تو، رها میشوم از تک تک اتفاقات و ادم ها ..
نشسته ایم .. حرف میزنی و من فکر میکنم ..نه به حرف هایت .. به اینکه از کدام نسلی؟ که با هر بار رفتنت ، می مانی و مرا به اتش می کشی؟ به اینکه چرا حرف که میزنی ، حرف هایت را نمیشنوم و در ادایِ کلماتَت ، ریز و درشت کردن چشمانت ، حرکاتِ مداومِ دستانت، غرق می شوم؟
حرف میزنی و من فکر میکنم ، به اینکه چرا بازیگر نشدم ؟ تا بتوانم نقش کسی را بازی کنم ، که در یک روز پاییزی ، زیر باران عاشقَش میشوی ؟
حرف هایت تمام میشود و هنوز فکر میکنم .. به دوست داشتَنَم که هیچوقت کافی نبود .. قصد رفتن میکنی و میگویی از دیدنم خوشحالی .. کتت را که از روی صندلی بر میداری و عمیق تر فکر میکنم .. به عاقبتِ دلِ بیچارهم ای که در جیب کتَت جا مانده ..
ناشناس:)
نشسته ایم .. حرف میزنی و من فکر میکنم ..نه به حرف هایت .. به اینکه از کدام نسلی؟ که با هر بار رفتنت ، می مانی و مرا به اتش می کشی؟ به اینکه چرا حرف که میزنی ، حرف هایت را نمیشنوم و در ادایِ کلماتَت ، ریز و درشت کردن چشمانت ، حرکاتِ مداومِ دستانت، غرق می شوم؟
حرف میزنی و من فکر میکنم ، به اینکه چرا بازیگر نشدم ؟ تا بتوانم نقش کسی را بازی کنم ، که در یک روز پاییزی ، زیر باران عاشقَش میشوی ؟
حرف هایت تمام میشود و هنوز فکر میکنم .. به دوست داشتَنَم که هیچوقت کافی نبود .. قصد رفتن میکنی و میگویی از دیدنم خوشحالی .. کتت را که از روی صندلی بر میداری و عمیق تر فکر میکنم .. به عاقبتِ دلِ بیچارهم ای که در جیب کتَت جا مانده ..
ناشناس:)
۱.۶k
۱۵ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.