p
p³
_ واقعا که ذره ای ادب توی تو شکل نگرفته؟! با بزرگترت درست حرف بزن
+ مگه توی تو شکل گرفته؟! که با خواهر کوچیک ترت مثل یه تیکه یخ رفتار میکنی با اینکه میدونی پدر مادر نداره و نیاز به توجه داره و داره سخت ترین روزای عمرشو میگذرونه.. بقیه داداش دارن ماهم داداش داریم.. ریـ.ـدی یونگی.. واقعا ریـ.ـدی!
_ خب حالا توهم..
+ اصلا چیزی برات مهمه؟؟ معلومه که نه.. اگه مهم بود الان وضعیتم این نبود...
_ برو.. برو فقط نبینمت
+ ممنون از اینهمه عشقی که بهم میورزی.. واقعا نمیدونم چجوری برات جبران کنم..
و بدون اینکه بخواد جوابی از طرف پسر بشنوه..
از در خونه بیرون رفت
_ دیوونس..
دختر تو راه رفت و برگشت مدرسه جز گریه هیچ کار دیگه ای نکرد..
وقتی برگشت خونه..
صدای حرف زدن دونفر میومد..
یونگی و.. یکی که اشنا بود..
+ عمو جیمین و عمو نامجون؟! *زیرلب و تعجب*
+ اوپا.. اگه برات مهمه من اومدم خونه
🐨 اییی واییی سلامممممممممم
🐣 هییییی سلام بچهههه
+ سلام *لبخند*
_ خب الان روز تعطیل رفتی مدرسه چی بهت رسید.. احمقی واقعا
+ نظرت به یه ورمم نیست.. تازه..
_ بس کن.. ات بس کن همین الان *داد*
+ باشه... باشه بس میکنم.. کل زندگیم فقط بس کردم.. تو یبار بس کن چی میشه؟! همش بس کردم یا خفه شدم که الان شدم یه.. هوففف *داد و بغض شدید*
مستقیم به سمت اتاقش رفت و محکم در اتاقو بست..
🐨 من چندبار بهت بگم با این بچه درست رفتار کن.. هان؟! *عصبانی*
🐣 یونگی اون ۱۴ سالشه.. پدر مادر نداره.. سختشه.. همه چی داره روش فشار میاره! چرا باهاش سردی مگه چیکارت کرده!
_ خب منم پدر مادر ندارم
🐣 درسته ولی تو ۳۲ سالته میتونی تحملش کنی ولی اون بچس.. اون نه تنها فشار بی پدر مادر بودن روشه.. بلکه معلوم نیست جامعه و مدرسه و درساش و دوستاش چه بلایی سرش میارن :)
🐨 من الان میام..
نامجون به طبقه بالا رفت.. پیش ات..
در زد..
🐨 میشه بیام تو؟!
+ بیا *صدای بغضی*
روی تخت نشسته بود..
نامجون نشست کنارش
چشماش شده بود دریای اشک..
و چشمای زیباش رنگشونو به قرمز تغییر داده بودن..
سریع اشکاشو پاک کرد..
🐨 خوبی؟
+ به نظر خودت خوبم؟
🐨 ببین.. واقعا دلیل اینکه چرا یونگی باهات اینطوری رفتار میکنه رو نمیدونم.. ولی.. هممون داریم تلاش میکنیم تا این رفتار مسخرشو تموم کنه
_ واقعا که ذره ای ادب توی تو شکل نگرفته؟! با بزرگترت درست حرف بزن
+ مگه توی تو شکل گرفته؟! که با خواهر کوچیک ترت مثل یه تیکه یخ رفتار میکنی با اینکه میدونی پدر مادر نداره و نیاز به توجه داره و داره سخت ترین روزای عمرشو میگذرونه.. بقیه داداش دارن ماهم داداش داریم.. ریـ.ـدی یونگی.. واقعا ریـ.ـدی!
_ خب حالا توهم..
+ اصلا چیزی برات مهمه؟؟ معلومه که نه.. اگه مهم بود الان وضعیتم این نبود...
_ برو.. برو فقط نبینمت
+ ممنون از اینهمه عشقی که بهم میورزی.. واقعا نمیدونم چجوری برات جبران کنم..
و بدون اینکه بخواد جوابی از طرف پسر بشنوه..
از در خونه بیرون رفت
_ دیوونس..
دختر تو راه رفت و برگشت مدرسه جز گریه هیچ کار دیگه ای نکرد..
وقتی برگشت خونه..
صدای حرف زدن دونفر میومد..
یونگی و.. یکی که اشنا بود..
+ عمو جیمین و عمو نامجون؟! *زیرلب و تعجب*
+ اوپا.. اگه برات مهمه من اومدم خونه
🐨 اییی واییی سلامممممممممم
🐣 هییییی سلام بچهههه
+ سلام *لبخند*
_ خب الان روز تعطیل رفتی مدرسه چی بهت رسید.. احمقی واقعا
+ نظرت به یه ورمم نیست.. تازه..
_ بس کن.. ات بس کن همین الان *داد*
+ باشه... باشه بس میکنم.. کل زندگیم فقط بس کردم.. تو یبار بس کن چی میشه؟! همش بس کردم یا خفه شدم که الان شدم یه.. هوففف *داد و بغض شدید*
مستقیم به سمت اتاقش رفت و محکم در اتاقو بست..
🐨 من چندبار بهت بگم با این بچه درست رفتار کن.. هان؟! *عصبانی*
🐣 یونگی اون ۱۴ سالشه.. پدر مادر نداره.. سختشه.. همه چی داره روش فشار میاره! چرا باهاش سردی مگه چیکارت کرده!
_ خب منم پدر مادر ندارم
🐣 درسته ولی تو ۳۲ سالته میتونی تحملش کنی ولی اون بچس.. اون نه تنها فشار بی پدر مادر بودن روشه.. بلکه معلوم نیست جامعه و مدرسه و درساش و دوستاش چه بلایی سرش میارن :)
🐨 من الان میام..
نامجون به طبقه بالا رفت.. پیش ات..
در زد..
🐨 میشه بیام تو؟!
+ بیا *صدای بغضی*
روی تخت نشسته بود..
نامجون نشست کنارش
چشماش شده بود دریای اشک..
و چشمای زیباش رنگشونو به قرمز تغییر داده بودن..
سریع اشکاشو پاک کرد..
🐨 خوبی؟
+ به نظر خودت خوبم؟
🐨 ببین.. واقعا دلیل اینکه چرا یونگی باهات اینطوری رفتار میکنه رو نمیدونم.. ولی.. هممون داریم تلاش میکنیم تا این رفتار مسخرشو تموم کنه
- ۱۶.۷k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط