p
p²
یروز عادی..
ات واقعا نیاز داشت با یکی حرف بزنه..
+ او.اوپا
_ هوم *یکم سرد*
« کلا همیشه رفتار یونگی با ات یکم سرده »
+ میشه.. میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
_ نه
+ لطفا.. حالم خوب نیست
_ هوف.. باشه.. بگو
+ چرا اینقدر با من سردی؟
_ چقدر میخوای این سوالو ازم بپرسی؟
+ تا وقتی بهم جواب درست بدی
_ خب فرض کن من باهات مهربونم و یه داداش عالیم.. که چی؟!
+ خب اونموقع حال دوتامون بهتر میشه.. میتونیم جای خالی مامان بابارو پر کنیم
_ من حالم خوبه تورو نمیدونم و برامم مهم نیست خوب باشی یا بد
و بلند شد و رفت..
و ات موند با یه قلبی که صدای شکستنش پخش شده بود
به سمتش اتاقش رفت
کتاب درسیشو باز کرد
و سعی کرد با درس خوندن حواس خودشو پرت کنه..
یونگی که نبود باهاش حرف بزنه.. دوستاشم به حرفاش گوش نمیکردن
به دکتر نیاز داشت..
با اینکه کلی التماس یونگی کرده بود که ببرتش دکتر
ولی براش مهم نبود..
اشکاش اروم سرازیر شدن.. بی صدا گریه میکرد..
+ هق.. اخه.. اخه چرا من اینقدر بدبختم *اروم و گریه*
+ مامان.. کاش بودی میدیدی دخترت نابود شده *گریه*
بعد یکم گریه کردن.. اشکاشو پاک کرد
و دوباره شروع به درس خوندن کرد
" فردا.. ساعت ۷:۱٠ صبح "
ات درحالی که فرم مدرسشو پوشیده بود..
درحال پوشیدن کفشش بود
که یونگی با چهره خیلی خابالود از اتاق بیرون اومد..
+ صبح بخیر
_ کجا میری
+ مدرسه دیگه.. کجا دارم برم
_ اما.. امروز که یکشنبهست
« همونطور که اکثرتون میدونید برای خارجیا به جای پنجشنبه و جمعه یکشنبه و شنبه تعطیله »
+ میدونم.. هفته پیش که حالم بد بود نرفتم مدرسه.. میخوام کلاس جبرانی برم
_ چرا مدرسه به چپت نیست؟! گوربابای مدرسه بگیر بکپ بابا..
+ اولا درست حرف بزن دوما من مثل تو بیخیال و تنبل نیستم
یروز عادی..
ات واقعا نیاز داشت با یکی حرف بزنه..
+ او.اوپا
_ هوم *یکم سرد*
« کلا همیشه رفتار یونگی با ات یکم سرده »
+ میشه.. میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
_ نه
+ لطفا.. حالم خوب نیست
_ هوف.. باشه.. بگو
+ چرا اینقدر با من سردی؟
_ چقدر میخوای این سوالو ازم بپرسی؟
+ تا وقتی بهم جواب درست بدی
_ خب فرض کن من باهات مهربونم و یه داداش عالیم.. که چی؟!
+ خب اونموقع حال دوتامون بهتر میشه.. میتونیم جای خالی مامان بابارو پر کنیم
_ من حالم خوبه تورو نمیدونم و برامم مهم نیست خوب باشی یا بد
و بلند شد و رفت..
و ات موند با یه قلبی که صدای شکستنش پخش شده بود
به سمتش اتاقش رفت
کتاب درسیشو باز کرد
و سعی کرد با درس خوندن حواس خودشو پرت کنه..
یونگی که نبود باهاش حرف بزنه.. دوستاشم به حرفاش گوش نمیکردن
به دکتر نیاز داشت..
با اینکه کلی التماس یونگی کرده بود که ببرتش دکتر
ولی براش مهم نبود..
اشکاش اروم سرازیر شدن.. بی صدا گریه میکرد..
+ هق.. اخه.. اخه چرا من اینقدر بدبختم *اروم و گریه*
+ مامان.. کاش بودی میدیدی دخترت نابود شده *گریه*
بعد یکم گریه کردن.. اشکاشو پاک کرد
و دوباره شروع به درس خوندن کرد
" فردا.. ساعت ۷:۱٠ صبح "
ات درحالی که فرم مدرسشو پوشیده بود..
درحال پوشیدن کفشش بود
که یونگی با چهره خیلی خابالود از اتاق بیرون اومد..
+ صبح بخیر
_ کجا میری
+ مدرسه دیگه.. کجا دارم برم
_ اما.. امروز که یکشنبهست
« همونطور که اکثرتون میدونید برای خارجیا به جای پنجشنبه و جمعه یکشنبه و شنبه تعطیله »
+ میدونم.. هفته پیش که حالم بد بود نرفتم مدرسه.. میخوام کلاس جبرانی برم
_ چرا مدرسه به چپت نیست؟! گوربابای مدرسه بگیر بکپ بابا..
+ اولا درست حرف بزن دوما من مثل تو بیخیال و تنبل نیستم
- ۱۳.۰k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط