داستانکوتاه

#داستان_کوتاه

نردبان

دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:
«خدا کجاست؟»
و صدای مادرانه ای پاسخ می دهد:
«خدا در جنگل است ، عزیزم».
کودک می پرسید:
«چـه کار میکند؟»
مادر می گفت:
«دارد نردبان می سازد.»
دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.

سالها بعد دزدی از نردبان خانه ی حکیمی بالا می رفت.
از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:
«خدا چرا نردبان می سازد؟»
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد،
به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود، و رو به کودک گفت:

«برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.!»
دیدگاه ها (۱)

سنگْ شِکاف می‌کند در هَوَس لقای توجان پر و بال می‌زند در طَر...

گوشه پنجره را باز کنیدباد باید بوزدابر باید برودذهن باید نفس...

🌺 پرستاری،‌ سایه سفید محبت است در کالبد دلسوزان پاک‌دل🌺 ولاد...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط