رفتم جلو گفتم:
رفتم جلو گفتم:
-ببخشید خانم آتیش داری؟
نگاهش اونقدر سرد بود که تا بی نهایت وجودم رو منجمد کرد.
_بهت نمیخوره اهل دود و دم باشی ژیگول.
_راست می گی، اهل سیگار نبودم، اهل دود و دم نبودم، اهل نامردی نبودم. زیادی خوب بودم که اینجوری سرم اومد.
کنارش نشستم، حماقت، زود اعتماد کردن، هرچی که بود می خواستم بغضمو خالی کنم، کنار یه غریبه.
- پنج سال پشتش بودم، پنج سال سایه به سایه کنارش قدم زدم، اما تهش چی شد؟ سهم من از کلِ اون پنج سال خداحافظی پشت گیت فرودگاه بود. سهم من برنده شدن اون بود تو لاتاری، رفتن اون و موندن من.
نگاهش کردم، دست ظریفشو روی پام گذاشته بود و می خواست همدردی کنه.
چتری هاش مانع دیدن چشماش میشد.
دستش رو داخل کولش کرد و فندک زیپوش که برجستگی ببری داشت رو سمتم گرفت.
سیگارمو روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم.
دونه به دونه دردامو می خواستم پک بزنم تا خاکستر بشن، تا بسوزه هرچه که تو دل شکستمه.
با فندک میون دستام بازی می کردم که متوجه حکاکی های ریزِ روی بدنش شدم.
نور چراغ گوشیم رو سمتش گرفتم.
« آتش به جان آن سیزدهم نحس برانگیز که طالعم را تاریک کرد»
نگاهش میخکوب فندک بود.
نفس های کشدار می کشید تا جلوی اشک هاشو بگیره.
_نحسی سیزدهمو چشیدم وقتی جلوی چشام پر کشید.
دستاش مشت شده بود.
باز یاد تو افتادم،
یاد دستات،
ناخنای بلند لاک زدت،
دلبریای آرومت.
_سوار چتر شده بود، هوا طوفانی شد، بند ها بریدن جلوی چشمام افتاد تو دریا.
فندکو از میون دستام برداشت و رفت.
سیگار داشت می سوخت، پک زدم، اما آروم نشد قلب ناآرومم.
پادزهرش سیگار نیست.
سم رفتنت فقط با برگشتنت از وجودم خارج میشه.
#داستانک
#mobina_malhan
-ببخشید خانم آتیش داری؟
نگاهش اونقدر سرد بود که تا بی نهایت وجودم رو منجمد کرد.
_بهت نمیخوره اهل دود و دم باشی ژیگول.
_راست می گی، اهل سیگار نبودم، اهل دود و دم نبودم، اهل نامردی نبودم. زیادی خوب بودم که اینجوری سرم اومد.
کنارش نشستم، حماقت، زود اعتماد کردن، هرچی که بود می خواستم بغضمو خالی کنم، کنار یه غریبه.
- پنج سال پشتش بودم، پنج سال سایه به سایه کنارش قدم زدم، اما تهش چی شد؟ سهم من از کلِ اون پنج سال خداحافظی پشت گیت فرودگاه بود. سهم من برنده شدن اون بود تو لاتاری، رفتن اون و موندن من.
نگاهش کردم، دست ظریفشو روی پام گذاشته بود و می خواست همدردی کنه.
چتری هاش مانع دیدن چشماش میشد.
دستش رو داخل کولش کرد و فندک زیپوش که برجستگی ببری داشت رو سمتم گرفت.
سیگارمو روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم.
دونه به دونه دردامو می خواستم پک بزنم تا خاکستر بشن، تا بسوزه هرچه که تو دل شکستمه.
با فندک میون دستام بازی می کردم که متوجه حکاکی های ریزِ روی بدنش شدم.
نور چراغ گوشیم رو سمتش گرفتم.
« آتش به جان آن سیزدهم نحس برانگیز که طالعم را تاریک کرد»
نگاهش میخکوب فندک بود.
نفس های کشدار می کشید تا جلوی اشک هاشو بگیره.
_نحسی سیزدهمو چشیدم وقتی جلوی چشام پر کشید.
دستاش مشت شده بود.
باز یاد تو افتادم،
یاد دستات،
ناخنای بلند لاک زدت،
دلبریای آرومت.
_سوار چتر شده بود، هوا طوفانی شد، بند ها بریدن جلوی چشمام افتاد تو دریا.
فندکو از میون دستام برداشت و رفت.
سیگار داشت می سوخت، پک زدم، اما آروم نشد قلب ناآرومم.
پادزهرش سیگار نیست.
سم رفتنت فقط با برگشتنت از وجودم خارج میشه.
#داستانک
#mobina_malhan
۳.۹k
۰۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.